my mafia part¹⁵
my mafia part¹⁵
ویو ته
بغلش کردم بردمش پیش مبینا
هیون:باز زیاده روی کرده
مبینا:کجا بودین یه ساعته دنبالتونیم
ته: مهم نیس .ببردیش خونه مسته
هیون: چیزی شده؟چرا انقد سردی
ته: نه گفتم ببردیش(با یکم داد)
مبینا: اوکی. تا دم ماشین بیارش
گزاشتش تو ماشینو رفت
مبینا: چش شده باز
هیون: نمیدونم یه لحظه اینجوری کرد یاد قبلناش افتادم
مبینا: امیدوارم فقط مثل قبل نشه تازه خوشحال شده بودم با اومدن ا/ت حالش داره بهتر میشه و از اون حالت سرد بودنش در اومده
هیون: اره حالا به این چیزا فک نکن سرده سوار شو بریم
مبینا:باشه
۳۰مین بعد
مببنا: هیون ا/ت رو بغل کن بیارش تو خونه
هیون: اوکی
_صبح_
ویو ا/ت'
از خواب پاشدم خونه خودم نبودم .پوف خونه مبینا چیکار میکردم هیچی از دیشب یادم نمیومد.رفتم یه دوش گرفتم مبینا برام لباس راحتی گزاشته بود اومدم پوشیدم رفتم هیونو مبینا داشتن همو بوص میکردن اخییی خیلی قشنگ بودن یه سلفه کردم سریع خودشونو جمع و جور کردن
ا/ت: به به دیدین کسی نیس رفتین تو کار(خنده)
مبینا: درد بی درمون تو چرا نگاه کردی خب
ا/ت: حالا اشکال نداره کهه ایش
هیون: حالا غر غر نکنید بیاید صبونه بخوریم
نشستم سرمیز داشتیم صبونه میخوردیم که هیون گفت: ا/ت دیروز با ته رفتید اون پشت مشتا چیکار کردیددد؟(با خنده روبه مبینا کرد)
ا/ت: وای شت چی میگی من ازون به بعد که مشروب خوردم دیگه چیزی یادم نیستتت
مبینا: چرا انقد تو خنگی
ا/ت: خنگ چیه یادم نیس بگید چیشدددد
هیون: ما سه ساعت دنبالتون بودیم دیگه ته اومد بغلت کرده بود انگار یجوریا عصبانی بود گفت ببریدش خونه حالش خوب نیست
ا/ت: وای فا..ک چیکار کردمممم(زدم تو سرم)
مبینا:حالا اروم باش بهش زنگ بزن بپرس
ا/ت: همین؟
هیون: اره دیگه
ا/ت: پوف نه نمیشه اگه زنگ بزنم بپرسم دیدش نسبت به من عوض میشه
هیون: خب عوض بشه مگه باهاش کاری داری(خنده ریز)
میدونستم از قسط گفت
ا/ت: ایش حالا هرچی من میرم خونه دیکه
هیون: صب کن ببرمت ماشینت جامونده تو ویلا ته
ا/ت: پوف چه گیری کردم حالاا چجوری برم ماشینو بیارممم
مبینا: حالا انقد استرسی نشو برو خونه یکم استراحت کن برو ماشینتو بگیر
ا/ت: اوکی فعلا
با هیون رفتم منو گزاشت دم خونه
رسیدم خیلی کلافه بودم .اصن چرا رفتم مهمونیش مگه من چندوقته میشناسمش حالام که عصبانی شده حتمن یه غلطی کردم وایی
رفتم حاضر شدم و با اعتماد به نفس رفتم
یه تاکسی گرفتم .بعد یکساعت رسیدم
زیر لب با خودم میگفتم خداکنه خونه نباشه
رفتم در زدم نگهبان منو شناخت بخاطر همین گزاشت برم تو .رفتم از خدمتکارا پرسیدم ته کجاست گفتن تو حیاطه
رفتم دیدم داره با یه دختره دعوا میکنه
تا رفتم حرفشونو قطع کردن
ته: ا/ت اینجا چیکار میکنی
ا/ت: من ....
اومدم چیزی بگم که فهمیدم اون اون دختره..
ویو ته
بغلش کردم بردمش پیش مبینا
هیون:باز زیاده روی کرده
مبینا:کجا بودین یه ساعته دنبالتونیم
ته: مهم نیس .ببردیش خونه مسته
هیون: چیزی شده؟چرا انقد سردی
ته: نه گفتم ببردیش(با یکم داد)
مبینا: اوکی. تا دم ماشین بیارش
گزاشتش تو ماشینو رفت
مبینا: چش شده باز
هیون: نمیدونم یه لحظه اینجوری کرد یاد قبلناش افتادم
مبینا: امیدوارم فقط مثل قبل نشه تازه خوشحال شده بودم با اومدن ا/ت حالش داره بهتر میشه و از اون حالت سرد بودنش در اومده
هیون: اره حالا به این چیزا فک نکن سرده سوار شو بریم
مبینا:باشه
۳۰مین بعد
مببنا: هیون ا/ت رو بغل کن بیارش تو خونه
هیون: اوکی
_صبح_
ویو ا/ت'
از خواب پاشدم خونه خودم نبودم .پوف خونه مبینا چیکار میکردم هیچی از دیشب یادم نمیومد.رفتم یه دوش گرفتم مبینا برام لباس راحتی گزاشته بود اومدم پوشیدم رفتم هیونو مبینا داشتن همو بوص میکردن اخییی خیلی قشنگ بودن یه سلفه کردم سریع خودشونو جمع و جور کردن
ا/ت: به به دیدین کسی نیس رفتین تو کار(خنده)
مبینا: درد بی درمون تو چرا نگاه کردی خب
ا/ت: حالا اشکال نداره کهه ایش
هیون: حالا غر غر نکنید بیاید صبونه بخوریم
نشستم سرمیز داشتیم صبونه میخوردیم که هیون گفت: ا/ت دیروز با ته رفتید اون پشت مشتا چیکار کردیددد؟(با خنده روبه مبینا کرد)
ا/ت: وای شت چی میگی من ازون به بعد که مشروب خوردم دیگه چیزی یادم نیستتت
مبینا: چرا انقد تو خنگی
ا/ت: خنگ چیه یادم نیس بگید چیشدددد
هیون: ما سه ساعت دنبالتون بودیم دیگه ته اومد بغلت کرده بود انگار یجوریا عصبانی بود گفت ببریدش خونه حالش خوب نیست
ا/ت: وای فا..ک چیکار کردمممم(زدم تو سرم)
مبینا:حالا اروم باش بهش زنگ بزن بپرس
ا/ت: همین؟
هیون: اره دیگه
ا/ت: پوف نه نمیشه اگه زنگ بزنم بپرسم دیدش نسبت به من عوض میشه
هیون: خب عوض بشه مگه باهاش کاری داری(خنده ریز)
میدونستم از قسط گفت
ا/ت: ایش حالا هرچی من میرم خونه دیکه
هیون: صب کن ببرمت ماشینت جامونده تو ویلا ته
ا/ت: پوف چه گیری کردم حالاا چجوری برم ماشینو بیارممم
مبینا: حالا انقد استرسی نشو برو خونه یکم استراحت کن برو ماشینتو بگیر
ا/ت: اوکی فعلا
با هیون رفتم منو گزاشت دم خونه
رسیدم خیلی کلافه بودم .اصن چرا رفتم مهمونیش مگه من چندوقته میشناسمش حالام که عصبانی شده حتمن یه غلطی کردم وایی
رفتم حاضر شدم و با اعتماد به نفس رفتم
یه تاکسی گرفتم .بعد یکساعت رسیدم
زیر لب با خودم میگفتم خداکنه خونه نباشه
رفتم در زدم نگهبان منو شناخت بخاطر همین گزاشت برم تو .رفتم از خدمتکارا پرسیدم ته کجاست گفتن تو حیاطه
رفتم دیدم داره با یه دختره دعوا میکنه
تا رفتم حرفشونو قطع کردن
ته: ا/ت اینجا چیکار میکنی
ا/ت: من ....
اومدم چیزی بگم که فهمیدم اون اون دختره..
۷.۵k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.