𝓑𝓮𝓽𝓻𝓪𝔂𝓪𝓵
𝓟𝓪𝓻𝓽:𝓽𝔀𝓸
هانسو: سلام خانم ات خوش اومدید
ات: وایی هانسو خیلی وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده بود
هانسو: منم همینطور خانم ات (بالبخند)
هانسو دختر خیلی خوبی بود خیلی ساده و اهل کار حتی تو کارشم یدونه اشتباه نمیکرد چشم افتاده به جعبه های که دستش بود
ات: عام هانسو این جعبه ها چیه؟
سرشو خم کرد به جعبه ها نگاه کرد
هانسو: خب راستش اقای تهیونگ منو اخراج کردند
ات: یعنی چی برای چیکار اشتباهی کردی؟
هانسو: بیاید دفترم باهاتون صحبت کنم
سرمو به نشانه مثبت تکون دادم وارد دفترش شدم رو صندلی نشستم
هانسو: چیزی میل دارید؟
ات: نه ممنون
هانسو: خب قضیه از سه روز پیش شروع میشه من داشتم پرونده هارو دسته دسته میکردم که یه خانم جوانی با موهای مشکی ارایش غلیظ اومد جلوم گفت اتاق اقای کیم کجاست منم بهشون نشون دادم رفت تو اتاق بعد از چند ساعتی از اتاق اومد با سرو وضع بهم ریخته
[ویو ات]
وقتی داشت تعریف میکرد چشام پراز اشک میشد
هانسو: فرداش دوباره اومد دوباره رفت پیش اقای کیم، اقای کیم منو صدا زدند منم رفتم دفترشون بعد بهم گفتن تو اخراجی با گریه به پاهای اقای کیم افتادم ولی فایده نداشت و بهم گفت که از امروز خانم ریما منشی شخصی من میشه و من بهشون گفتم که فردا از اینجا میرم
دستامو مشت کردم
ات: خیلی ممنونم که بهم گفتی قول میدم کارتو پس بگیرم هرچه زودتر بگردی باز به کارت
هانسو: خيلی ممنونم خانم ات
از تو دفترش اومدم بیرون با قدم های محکم عصبی رفتم به سمت دفتر تهیونگ که یه خانم جلومو گرفت
ریما: خانم شما نمیتونید برید داخل
ات: بکش کنار ببینم
هلش دادم عقب وارد اتاق تهیونگ شدم سرشو با خشم بالا اورد اون دختره ام پشت سرم با نفس نفس زدند اومد
ریما: قربان من بهشون گفتم نیان ولی این مثل اینکه حالیش نیست
تهیونگ: مشکلی نیست ریما تو میتونی بری بیرون ایشون همسر منه
ریما: اوه خانم ببخشید من نمیدونستم (باحالت لوس)
بهش چشم غره ای رفتم رر بستم حالت طلبکارانه جلوش وایساده بودم
تهیونگ: تو از کی حق داری بیای شرکت من؟
ات: نه بابا من همسرتم میفهمی دیگه هانسو رو برای چی اخراج کردی
تهیونگ: تو دخالت نکن الانم برو عمارت
ات: که چی این زنیکه هرزه رو استخدام کنی (باداد)
تهیونگ دستاشو مشت کرد یدفعه زد رو میز که یه قدم رفتم عقب تهیونگ نفس نفس میزد رگای گردنش معلوم بود صورتش قرمز شده بود
تهیونگ: توی کارای من دخالت نکن الانم برو بیرون تا نگفتم بیان بندازنت بیرون
ات: من... من مثل اون زنه خوشگل نیستم نه (بابغض)
تهیونگ: هوف ات شروع نکن
بغض گلومو رفته بود نمیزاشت اصلا حرف بزنم مطمئن بودم اگه یکم دیگه حرف میزدم اشکام جای میشد
𝓛𝓲𝓴𝓮³⁰
𝓒𝓸𝓶𝓶𝓮𝓷𝓽³⁰
هانسو: سلام خانم ات خوش اومدید
ات: وایی هانسو خیلی وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده بود
هانسو: منم همینطور خانم ات (بالبخند)
هانسو دختر خیلی خوبی بود خیلی ساده و اهل کار حتی تو کارشم یدونه اشتباه نمیکرد چشم افتاده به جعبه های که دستش بود
ات: عام هانسو این جعبه ها چیه؟
سرشو خم کرد به جعبه ها نگاه کرد
هانسو: خب راستش اقای تهیونگ منو اخراج کردند
ات: یعنی چی برای چیکار اشتباهی کردی؟
هانسو: بیاید دفترم باهاتون صحبت کنم
سرمو به نشانه مثبت تکون دادم وارد دفترش شدم رو صندلی نشستم
هانسو: چیزی میل دارید؟
ات: نه ممنون
هانسو: خب قضیه از سه روز پیش شروع میشه من داشتم پرونده هارو دسته دسته میکردم که یه خانم جوانی با موهای مشکی ارایش غلیظ اومد جلوم گفت اتاق اقای کیم کجاست منم بهشون نشون دادم رفت تو اتاق بعد از چند ساعتی از اتاق اومد با سرو وضع بهم ریخته
[ویو ات]
وقتی داشت تعریف میکرد چشام پراز اشک میشد
هانسو: فرداش دوباره اومد دوباره رفت پیش اقای کیم، اقای کیم منو صدا زدند منم رفتم دفترشون بعد بهم گفتن تو اخراجی با گریه به پاهای اقای کیم افتادم ولی فایده نداشت و بهم گفت که از امروز خانم ریما منشی شخصی من میشه و من بهشون گفتم که فردا از اینجا میرم
دستامو مشت کردم
ات: خیلی ممنونم که بهم گفتی قول میدم کارتو پس بگیرم هرچه زودتر بگردی باز به کارت
هانسو: خيلی ممنونم خانم ات
از تو دفترش اومدم بیرون با قدم های محکم عصبی رفتم به سمت دفتر تهیونگ که یه خانم جلومو گرفت
ریما: خانم شما نمیتونید برید داخل
ات: بکش کنار ببینم
هلش دادم عقب وارد اتاق تهیونگ شدم سرشو با خشم بالا اورد اون دختره ام پشت سرم با نفس نفس زدند اومد
ریما: قربان من بهشون گفتم نیان ولی این مثل اینکه حالیش نیست
تهیونگ: مشکلی نیست ریما تو میتونی بری بیرون ایشون همسر منه
ریما: اوه خانم ببخشید من نمیدونستم (باحالت لوس)
بهش چشم غره ای رفتم رر بستم حالت طلبکارانه جلوش وایساده بودم
تهیونگ: تو از کی حق داری بیای شرکت من؟
ات: نه بابا من همسرتم میفهمی دیگه هانسو رو برای چی اخراج کردی
تهیونگ: تو دخالت نکن الانم برو عمارت
ات: که چی این زنیکه هرزه رو استخدام کنی (باداد)
تهیونگ دستاشو مشت کرد یدفعه زد رو میز که یه قدم رفتم عقب تهیونگ نفس نفس میزد رگای گردنش معلوم بود صورتش قرمز شده بود
تهیونگ: توی کارای من دخالت نکن الانم برو بیرون تا نگفتم بیان بندازنت بیرون
ات: من... من مثل اون زنه خوشگل نیستم نه (بابغض)
تهیونگ: هوف ات شروع نکن
بغض گلومو رفته بود نمیزاشت اصلا حرف بزنم مطمئن بودم اگه یکم دیگه حرف میزدم اشکام جای میشد
𝓛𝓲𝓴𝓮³⁰
𝓒𝓸𝓶𝓶𝓮𝓷𝓽³⁰
۳۰.۲k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.