✞رمان انتقام✞ پارت 54
•انتقام•
~1سال بعد~
دیانا: بی انگیزه تر از هر روز از روی تخت بلند شدم که اتوسا به طرز وحشتناکی اومد تو اتاق...
اتوسا: دیانا(با داد)
دیانا: چته چرا داد میزنی؟
اتوسا: ی چیزی شده...
دیانا: داشت نفس نفس میزد..
_اتوسا دو تا نفس عمیق بکش بعدش بگو چی شده...
اتوسا: از حرفای پسرا فهمیدم ارسلان برگشته...
دیانا: با حرف اتوسا انقدر خوشحال شدم تو پوست خودم نمیگنجیدم میدونستم که هنوز دوسم داره داشتم اولش فکر میکردم که چص کنم بعدش باهاش آشتی کنم که ی دفعه با حرف بعدی اتوسا سطل آب یخ ریختن رو سرم...
اتوسا: ولی انگار با زنش داره میاد...
دیانا: زنش؟..همون موقع ی قطره اشک از گونم سر خورد اومد پایین
اتوسا: منم نمیدونستم از حرفای پسرا فهمیدم...
دیانا: سرمو پایین گرفته بودم و اشکام سر میخورد پایین...
پانیذ: بچها فهمیدید چی شده؟
اتوسا: دیر گفتی عزیزم...
پانیذ: یعنی واقعا ازدواج کرده...
اتوسا: پسره بیشعور نفهم
پانیذ: من رضا رو زنده نمیزارم این همه مدت داشتن از ما پنهون میکردن...
رضا: کی گفت شما فال گوش وایستید؟
پانیذ: دست پیش و میگیری پس نیوفتی؟
رضا: خب خود ارسلان نمیخواست کسی بدونه...
اتوسا: اصن اون حق نداره پاشو بزاره تو این خونه امشب...
رضا: ولی اون تازه برگشته...
پانیذ: یعنی واقعا برات متاسفم...
دیانا: اشکام پاک کردم و وایستادم رو به بچها خودم از تغییر مود ناگهانیم جا خوردم...
_بچها اون زندگی شخصی خودشو داره
به خودش مربوطه دیگه اصلن برای من مهم نیستش که قبلا چی بوده...
اتوسا: وقتی دیانا بلند شد انگار ی آدم دیگه شده بود اون دیانای از درون شکسته ای که فقط اشکمیریخت دیگه نبود ی دیانا مغرور جلوی من وایستاده بود که فقط ی چیزی توی چشاش بود انتقام...
دیانا: با صدای زنگ خوردن گوشیم به خودم اومدم با اسم ن روی گوشیم لبخندی روی لبم اومد...
_الو جانم متین؟
متین: چطوری دیا خوبی؟
_اره عزیزم خوبم...
متین: میگم ی چیزی..
_جانم؟
متین: امروز داره بر میگرده...
_اره میدونم ارسلان داره بر میگرده..
متین: ولی من منظورم اون نبود منظورم نیکا بود..
_با حرف متین شوکه شدم
چقد هماهنگ انگار سرنوشت منو متین و از روی هم نوشتن...
متین: الو دیانا..
دیانا: متین امشب بیا خونه اتوسا باهات ی کار مهم دارم...
متین: چی کار؟
دیانا: بیا بهت میگم دیگ...
متین: باش عزیزم میبینمت...
•••••••
~1سال بعد~
دیانا: بی انگیزه تر از هر روز از روی تخت بلند شدم که اتوسا به طرز وحشتناکی اومد تو اتاق...
اتوسا: دیانا(با داد)
دیانا: چته چرا داد میزنی؟
اتوسا: ی چیزی شده...
دیانا: داشت نفس نفس میزد..
_اتوسا دو تا نفس عمیق بکش بعدش بگو چی شده...
اتوسا: از حرفای پسرا فهمیدم ارسلان برگشته...
دیانا: با حرف اتوسا انقدر خوشحال شدم تو پوست خودم نمیگنجیدم میدونستم که هنوز دوسم داره داشتم اولش فکر میکردم که چص کنم بعدش باهاش آشتی کنم که ی دفعه با حرف بعدی اتوسا سطل آب یخ ریختن رو سرم...
اتوسا: ولی انگار با زنش داره میاد...
دیانا: زنش؟..همون موقع ی قطره اشک از گونم سر خورد اومد پایین
اتوسا: منم نمیدونستم از حرفای پسرا فهمیدم...
دیانا: سرمو پایین گرفته بودم و اشکام سر میخورد پایین...
پانیذ: بچها فهمیدید چی شده؟
اتوسا: دیر گفتی عزیزم...
پانیذ: یعنی واقعا ازدواج کرده...
اتوسا: پسره بیشعور نفهم
پانیذ: من رضا رو زنده نمیزارم این همه مدت داشتن از ما پنهون میکردن...
رضا: کی گفت شما فال گوش وایستید؟
پانیذ: دست پیش و میگیری پس نیوفتی؟
رضا: خب خود ارسلان نمیخواست کسی بدونه...
اتوسا: اصن اون حق نداره پاشو بزاره تو این خونه امشب...
رضا: ولی اون تازه برگشته...
پانیذ: یعنی واقعا برات متاسفم...
دیانا: اشکام پاک کردم و وایستادم رو به بچها خودم از تغییر مود ناگهانیم جا خوردم...
_بچها اون زندگی شخصی خودشو داره
به خودش مربوطه دیگه اصلن برای من مهم نیستش که قبلا چی بوده...
اتوسا: وقتی دیانا بلند شد انگار ی آدم دیگه شده بود اون دیانای از درون شکسته ای که فقط اشکمیریخت دیگه نبود ی دیانا مغرور جلوی من وایستاده بود که فقط ی چیزی توی چشاش بود انتقام...
دیانا: با صدای زنگ خوردن گوشیم به خودم اومدم با اسم ن روی گوشیم لبخندی روی لبم اومد...
_الو جانم متین؟
متین: چطوری دیا خوبی؟
_اره عزیزم خوبم...
متین: میگم ی چیزی..
_جانم؟
متین: امروز داره بر میگرده...
_اره میدونم ارسلان داره بر میگرده..
متین: ولی من منظورم اون نبود منظورم نیکا بود..
_با حرف متین شوکه شدم
چقد هماهنگ انگار سرنوشت منو متین و از روی هم نوشتن...
متین: الو دیانا..
دیانا: متین امشب بیا خونه اتوسا باهات ی کار مهم دارم...
متین: چی کار؟
دیانا: بیا بهت میگم دیگ...
متین: باش عزیزم میبینمت...
•••••••
۳۸.۱k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.