P8
P8
ویو یونگی
و همشون به سمت اتاقاشون رفتن و وارد اتاقا شدن منم بعد 2مین نگاه کردن به صورت پسر روبه روم که از ماه هم قشنگ تر بود بلند شدم و اروم پسرک مظلوم رو بلند کردم تا بیدار نشه و به سمت اتاق رفتم در رو با آرنجم باز کردم و وارد اتاق شدم هوسوک رو گذاشتم رو تخت و برگشتم در رو بستم و رفتم روی کاناپه خوابیدم
3:00 شب
ویو نویسنده
ساعت 3:00 شب شده بود و همه خواب بودن اما هوسوک از خواب بیدار شد و موقعیتش رو آنالیز کرد و تازه متوجه شد تو چه شرایطی هست
رو دیوار اتاق دنبال ساعت دیواری گشت و بیداش کرد نگاه ساعت کرد و تو ذهنش گفت: 3:05 یعنی الان همه خوابن بهتره برم
بلند شد خواست از کنار کاناپه رد شه تا به در برسه که مچ دستش توسط
دستان قدرتمندی اسیر شد نگاه فردی کرد که دستش رو گرفته و وقتی متوجه شد که اون فرد کیه از ترس لرزی به تنش افتاد
یونگی. جایی تشریف میبردین اقای جانگ کوچک؟*بم_خمار*
هوپی....*ترس*
یونگی. همون طور که دست هوپی رو گرفته بود بدونه ول کردنش بلند شد و براید بغلش کرد و به سمت تخت رفت هوپی رو روی تخت گذاشت خودشم کنارش خوابید و سر جیهوپ رو روی سینه ی خودش گذاشت و گفت: فعلا بخواب فردا تنبهت میکنم*بم*
هوپی که ترسیده بود دنبال بهونه ای گشت تا شاید یونگی کاری باهاش نداشته باشه و اروم گفت: م.. من فقط.. فقط تشنم بود م.. میخواستم برم آ.. آب بخورم
یونگی. هیسسس اشکال نداره بیا بریم بهت آب بدم
هوپی که میخواست از فرصت استفاده کنه و فرار کنه دوباره اروم گفت: نه ن.. نمیخواد شما.. شما بیاید
خودم م.. میرم
یونگی. پاشو بریم
هوپی که دید تلاشاش بی فایدس دیگه مقاومت نکرد و بلند شد و با یونگی هم قدم شد سرش رو انداخت پایین و همونطور که سرش پایین بود و حواسشم نبود رسیدن به پله ها انقدر غرق فکر کردن بود که داشت از پله ها میوفتاد ولی یونگی به موقع بازوش رو گرفت و هوپی با چشمایی ترسیده و پر نگاهش رو به چشمای یونگی ای داد که اونم ترسیده بود دیگه نتونست تحمل کنه و پاهاش سست شد و با زانو افتاد روی زمین یونگی هم بلا فاصله نشست و بغلش کرد هوپی که ترسیده بود و نزدیک بود بزنه زیر گریه محکم لباس یونگی رو گرفت فشار داد و سرش رو محکم رو سینه یونگی فشار داد یونگی که ترس پسر کوچیک تر رو دیده بود محکم بغلش کرد و با صدایی آرامش بخش پیش گوش پسر کوچک تر لب زد و گفت: هیسسسس هیچی نیست اروم باش ببین من اینجام تو هم اینجایی اروم باش باشه
هوپی که با این لحن یونگی کمی اروم تر شده بود سر تکون داد و کمی فشار دستاش رو کم کرد یونگی بعد شل شدن دستای پسر کوچک تر براید بغلش کرد و به سمت آشپزخونه حرکت کرد و...
بفرمایید اینم پارت بعد
ویو یونگی
و همشون به سمت اتاقاشون رفتن و وارد اتاقا شدن منم بعد 2مین نگاه کردن به صورت پسر روبه روم که از ماه هم قشنگ تر بود بلند شدم و اروم پسرک مظلوم رو بلند کردم تا بیدار نشه و به سمت اتاق رفتم در رو با آرنجم باز کردم و وارد اتاق شدم هوسوک رو گذاشتم رو تخت و برگشتم در رو بستم و رفتم روی کاناپه خوابیدم
3:00 شب
ویو نویسنده
ساعت 3:00 شب شده بود و همه خواب بودن اما هوسوک از خواب بیدار شد و موقعیتش رو آنالیز کرد و تازه متوجه شد تو چه شرایطی هست
رو دیوار اتاق دنبال ساعت دیواری گشت و بیداش کرد نگاه ساعت کرد و تو ذهنش گفت: 3:05 یعنی الان همه خوابن بهتره برم
بلند شد خواست از کنار کاناپه رد شه تا به در برسه که مچ دستش توسط
دستان قدرتمندی اسیر شد نگاه فردی کرد که دستش رو گرفته و وقتی متوجه شد که اون فرد کیه از ترس لرزی به تنش افتاد
یونگی. جایی تشریف میبردین اقای جانگ کوچک؟*بم_خمار*
هوپی....*ترس*
یونگی. همون طور که دست هوپی رو گرفته بود بدونه ول کردنش بلند شد و براید بغلش کرد و به سمت تخت رفت هوپی رو روی تخت گذاشت خودشم کنارش خوابید و سر جیهوپ رو روی سینه ی خودش گذاشت و گفت: فعلا بخواب فردا تنبهت میکنم*بم*
هوپی که ترسیده بود دنبال بهونه ای گشت تا شاید یونگی کاری باهاش نداشته باشه و اروم گفت: م.. من فقط.. فقط تشنم بود م.. میخواستم برم آ.. آب بخورم
یونگی. هیسسس اشکال نداره بیا بریم بهت آب بدم
هوپی که میخواست از فرصت استفاده کنه و فرار کنه دوباره اروم گفت: نه ن.. نمیخواد شما.. شما بیاید
خودم م.. میرم
یونگی. پاشو بریم
هوپی که دید تلاشاش بی فایدس دیگه مقاومت نکرد و بلند شد و با یونگی هم قدم شد سرش رو انداخت پایین و همونطور که سرش پایین بود و حواسشم نبود رسیدن به پله ها انقدر غرق فکر کردن بود که داشت از پله ها میوفتاد ولی یونگی به موقع بازوش رو گرفت و هوپی با چشمایی ترسیده و پر نگاهش رو به چشمای یونگی ای داد که اونم ترسیده بود دیگه نتونست تحمل کنه و پاهاش سست شد و با زانو افتاد روی زمین یونگی هم بلا فاصله نشست و بغلش کرد هوپی که ترسیده بود و نزدیک بود بزنه زیر گریه محکم لباس یونگی رو گرفت فشار داد و سرش رو محکم رو سینه یونگی فشار داد یونگی که ترس پسر کوچیک تر رو دیده بود محکم بغلش کرد و با صدایی آرامش بخش پیش گوش پسر کوچک تر لب زد و گفت: هیسسسس هیچی نیست اروم باش ببین من اینجام تو هم اینجایی اروم باش باشه
هوپی که با این لحن یونگی کمی اروم تر شده بود سر تکون داد و کمی فشار دستاش رو کم کرد یونگی بعد شل شدن دستای پسر کوچک تر براید بغلش کرد و به سمت آشپزخونه حرکت کرد و...
بفرمایید اینم پارت بعد
۵.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.