وارد اتاق شدم
وارد اتاق شدم
وای خدا اون همون پسره تو اسانسوره اینجا چیکار میکنه؟نکنه عضو این گروهه؟
هفتا پسر خوش تیپو مودب بودن که دونه دونه اومدن و سلام کردن و خودشون و معرفی کردن
-سلام رپ مانستر هستم لیدر اصلی
-سلام من جونگ کوک هستم وکال اصلی و کوچک ترین عضو گروه
-من جی هوپ هستم دنسر اصلی و رپر
-سلام من جین هستم وکال و پرنسس گروه که همه خندیدند
-سلااااااام من جیمین هستم وکال و سیکسپگ هم دارم،جونگ کوک زد تو سرش و گفت-ساکت باش،بازم همه خندیدند
-شوگا هستم رپر و همیشه خوابم میاد
رسید به اون پسره - سلام من وی هستم وکال و فضایی هستم
همونطور که تو فکر بودم رو به همه گفتم—سلااام من نانا هستم ، کیم نانا و از آشنایی با همتون خوشبختم
خیلی زمان زود میگذشت اصلا متوجه گذر زمان نبودیم و از بس که اینا با حال و شیطون بودن خیلی خوش میگذشت
—پسرا باید از صلایق شخصیتون بگید تا با توجه به صلیقتون واستون لباس طراحی کنم
اونا دونه دونه میگفتن و من یادداشت میگردم بعد از تموم شدن این موضوع تصمیم گرفتیم ناهار سفارش بدیم...ناهار رو آوردند و خوردیم کلی هم خندیدیم...خیلی خوش حال بودم که باید با این گروه کار میکردم و از آشنایی با وی خیلی خوشحال بودم پسر جالبی بود.....دیگه ساعت چهار بود که ازشون خداحافظی کردم و خارج شدم و به سمت اتاق آقای رانگ رفتم
—وای عمو جون این گروه خیلی عالیه محشره
بعد از کلی حرف
ساعت 8با عموم خدا حافظی کردم و وارد آسانسور شدم
تو پارکینگ داشتم به سمت ماشینم حرکت میکردم که سایه ی یک نفر رو پشت سرم حس کردم
:-) اینم قسمت دوم نظر فراموش نشه
وای خدا اون همون پسره تو اسانسوره اینجا چیکار میکنه؟نکنه عضو این گروهه؟
هفتا پسر خوش تیپو مودب بودن که دونه دونه اومدن و سلام کردن و خودشون و معرفی کردن
-سلام رپ مانستر هستم لیدر اصلی
-سلام من جونگ کوک هستم وکال اصلی و کوچک ترین عضو گروه
-من جی هوپ هستم دنسر اصلی و رپر
-سلام من جین هستم وکال و پرنسس گروه که همه خندیدند
-سلااااااام من جیمین هستم وکال و سیکسپگ هم دارم،جونگ کوک زد تو سرش و گفت-ساکت باش،بازم همه خندیدند
-شوگا هستم رپر و همیشه خوابم میاد
رسید به اون پسره - سلام من وی هستم وکال و فضایی هستم
همونطور که تو فکر بودم رو به همه گفتم—سلااام من نانا هستم ، کیم نانا و از آشنایی با همتون خوشبختم
خیلی زمان زود میگذشت اصلا متوجه گذر زمان نبودیم و از بس که اینا با حال و شیطون بودن خیلی خوش میگذشت
—پسرا باید از صلایق شخصیتون بگید تا با توجه به صلیقتون واستون لباس طراحی کنم
اونا دونه دونه میگفتن و من یادداشت میگردم بعد از تموم شدن این موضوع تصمیم گرفتیم ناهار سفارش بدیم...ناهار رو آوردند و خوردیم کلی هم خندیدیم...خیلی خوش حال بودم که باید با این گروه کار میکردم و از آشنایی با وی خیلی خوشحال بودم پسر جالبی بود.....دیگه ساعت چهار بود که ازشون خداحافظی کردم و خارج شدم و به سمت اتاق آقای رانگ رفتم
—وای عمو جون این گروه خیلی عالیه محشره
بعد از کلی حرف
ساعت 8با عموم خدا حافظی کردم و وارد آسانسور شدم
تو پارکینگ داشتم به سمت ماشینم حرکت میکردم که سایه ی یک نفر رو پشت سرم حس کردم
:-) اینم قسمت دوم نظر فراموش نشه
۵.۵k
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.