وانشات سوکوکو
قفل بود.
نفس عمیقی کشیدم و به بقیهی اتاق ها خیره شدم.
صدا از همینجا بود.
مطمئن بودم، صداش زدم: دازای، خوبی؟
صدایی نیومد.
داشتم میترسیدم.
همچنان از توی اتاق صدای خش خش میومد.
بعدش یه نفر داشت داد میزد.
نمیفهمیدم چی میگه.
بغض کردم و تکیهام رو به در اتاق دادم.
یکی داشت اون رو تهدید میکرد.
داشت بهش میگفت میکشمت.
اشک ریختم.
سرم رو روی بین دستهام گرفتم و گریه کردم.
قرار نبود ما از هم دور بشیم، کسی من رو در اغوش کشید.
دست های کشیده و صداش نشون میداد که دازای بود.
در گوشم زمزمه کرد: چرا گریه میکنی؟ من اینجام.
-ولی نیستی.
خندید، به سینهاش مشت کوبیدم: نخند، تو اینجا نیستی. من توهم زدم. تو پیشم نیستی.
سرم رو بالا آوردم و به چشم هاش خیره شدم.
چشمهاش پر از اشک بود.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و زمزمه کردم: متاسفم...معذرت میخوام... ببخشید.
سرش رو انداخت پایین و دستی به چشم هاش کشید.
لبخند زد و بهم خیره شد: ولی اونیکه من رو فراموش کرد تو بودی چویا.
نفس عمیقی کشیدم و به بقیهی اتاق ها خیره شدم.
صدا از همینجا بود.
مطمئن بودم، صداش زدم: دازای، خوبی؟
صدایی نیومد.
داشتم میترسیدم.
همچنان از توی اتاق صدای خش خش میومد.
بعدش یه نفر داشت داد میزد.
نمیفهمیدم چی میگه.
بغض کردم و تکیهام رو به در اتاق دادم.
یکی داشت اون رو تهدید میکرد.
داشت بهش میگفت میکشمت.
اشک ریختم.
سرم رو روی بین دستهام گرفتم و گریه کردم.
قرار نبود ما از هم دور بشیم، کسی من رو در اغوش کشید.
دست های کشیده و صداش نشون میداد که دازای بود.
در گوشم زمزمه کرد: چرا گریه میکنی؟ من اینجام.
-ولی نیستی.
خندید، به سینهاش مشت کوبیدم: نخند، تو اینجا نیستی. من توهم زدم. تو پیشم نیستی.
سرم رو بالا آوردم و به چشم هاش خیره شدم.
چشمهاش پر از اشک بود.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و زمزمه کردم: متاسفم...معذرت میخوام... ببخشید.
سرش رو انداخت پایین و دستی به چشم هاش کشید.
لبخند زد و بهم خیره شد: ولی اونیکه من رو فراموش کرد تو بودی چویا.
۳.۱k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲