فیک shadow of death 🐢🕸 فصل دوم پارت ²⁵
با آخرین سرعت ماشین رانندگی میکرد طوری که اون عقبی ها حس میکردن الان تصادف میکنن... با رسیدن به عمارت و دیدن بادیگارد های مرده با چشمایی که تبدیل به کاسه خون شده بود عمارت رو برانداز کرد و بعد اسلحه اش رو مسلح کرد
جیمین « دموک اگه بلایی سر لونا یا پسرم اورده باشی زنده ات نمیزارم... همراه بچه ها وارد عمارت شدیم .... سر و صدا از بالا میومد... از اونجایی که اتاق های طبقه بالا دو قسمت میشدن سوهون و جیهوپ رفتن سمت راست و من و تهیونگ هم رفتیم سمت چپ جایی که اتاق من و لونا و یونینگ بود همین که به اتاق ها رسیدیم دیدم یکی داره لونا رو خفه میکنه همونجا تیری توی مغزش خالی کردم و رفتم پیش لونا ...
جیمین « لونا...منو میبینی؟؟؟ لونااا
تهیونگ « چشماش نیمه باز بود و سینه اش بشدت بالا و پایین میشد و نشون دهنده این بود که داشت خفه میشد... دستام رو مشت کردم و نقاب اون زن رو برداشتم.... ت... تو .. بازم لونا؟ چرا نمردیی؟ مگه تو عزرائیل لونایی ؟؟
جیمین « تهیونگ این الان مهم نیست ...برو ببین یونینگ سالمه یا نه
تهیونگ « خیلی خب باشه.... در اتاق یونینگ رو باز کردم و دیدم آروم و عین فرشته ها خوابیده و سالمه.... جیهوپ و سوهون بقیه افراد دموک رو کشتن و جنازه اون زن رو بردیم بیرون.. قبل از ازدواجش لونا ازم خواسته بود اون زن رو نجات بدم اما لونا اون مادرت نیست... اون قاتله توعه... این دومین باری بود که میخواست لونا رو بکشه...آهی کشیدم و به چهره رنگ پریده لونا خیره شدم ...کافی بود دو دقیقه دیر تر میرسیدیم...اون موقع یونینگ مادرش رو از دست داده بود
جیمین « دستی روی موهای لخت و پر کلاغی لونا کشیدم و با پلک زدن سعی داشتم از ریزش قطرات اشکم جلوگیری کنم ... بازم اون به خاطر من توی خطر اوفتاد....
جیهوپ « بعد از کشتن غول بیابونی های دموک ... با بچه ها اومدیم پیش جیمین و تهیونگ و با دیدن جسم بیهوش لونا سریع دویدم سمتش و نبضش رو گرفتم.... جیمین بغلش کرد و بردنش توی اتاقشون.... چند تا آرامبخش به خاطر اینکه بعد از بهوش اومدنش حالش بد نشه بهش ترزیق کردم و خوشبختانه نبضش کم کم بالا میرفت.... جیمین حالش خوبه... فقط باید پیشش باشی و استراحت کنه.... یونینگ هم آرورا چکش کرد حالش خوبه
جیمین « ممنونم هوسوک
راوی « با خالی شدن اتاق جیمین بی اخطار گریه اش شدت گرفت.... به لونا قول داد بود نزاره یه تار مو از سر خودش و یونینگ کم بشه اما الان.... مطمئنن دموک از این لحظه آسایشش گرفته میشد و زندگیش به جهنم تبدیل میشد.... رد کردن خط قرمز های جیمین تاوانی جز مرگ نداشت...
لونا « نه... خواهش میکنم منو نکش....تو مادر منی.. نه
راوی « اینا کلماتی بود که لونا روی خواب تکرار میکرد ... جیمین نگران بالای سرش نشسته بود و تکونش میداد....
جیمین « دموک اگه بلایی سر لونا یا پسرم اورده باشی زنده ات نمیزارم... همراه بچه ها وارد عمارت شدیم .... سر و صدا از بالا میومد... از اونجایی که اتاق های طبقه بالا دو قسمت میشدن سوهون و جیهوپ رفتن سمت راست و من و تهیونگ هم رفتیم سمت چپ جایی که اتاق من و لونا و یونینگ بود همین که به اتاق ها رسیدیم دیدم یکی داره لونا رو خفه میکنه همونجا تیری توی مغزش خالی کردم و رفتم پیش لونا ...
جیمین « لونا...منو میبینی؟؟؟ لونااا
تهیونگ « چشماش نیمه باز بود و سینه اش بشدت بالا و پایین میشد و نشون دهنده این بود که داشت خفه میشد... دستام رو مشت کردم و نقاب اون زن رو برداشتم.... ت... تو .. بازم لونا؟ چرا نمردیی؟ مگه تو عزرائیل لونایی ؟؟
جیمین « تهیونگ این الان مهم نیست ...برو ببین یونینگ سالمه یا نه
تهیونگ « خیلی خب باشه.... در اتاق یونینگ رو باز کردم و دیدم آروم و عین فرشته ها خوابیده و سالمه.... جیهوپ و سوهون بقیه افراد دموک رو کشتن و جنازه اون زن رو بردیم بیرون.. قبل از ازدواجش لونا ازم خواسته بود اون زن رو نجات بدم اما لونا اون مادرت نیست... اون قاتله توعه... این دومین باری بود که میخواست لونا رو بکشه...آهی کشیدم و به چهره رنگ پریده لونا خیره شدم ...کافی بود دو دقیقه دیر تر میرسیدیم...اون موقع یونینگ مادرش رو از دست داده بود
جیمین « دستی روی موهای لخت و پر کلاغی لونا کشیدم و با پلک زدن سعی داشتم از ریزش قطرات اشکم جلوگیری کنم ... بازم اون به خاطر من توی خطر اوفتاد....
جیهوپ « بعد از کشتن غول بیابونی های دموک ... با بچه ها اومدیم پیش جیمین و تهیونگ و با دیدن جسم بیهوش لونا سریع دویدم سمتش و نبضش رو گرفتم.... جیمین بغلش کرد و بردنش توی اتاقشون.... چند تا آرامبخش به خاطر اینکه بعد از بهوش اومدنش حالش بد نشه بهش ترزیق کردم و خوشبختانه نبضش کم کم بالا میرفت.... جیمین حالش خوبه... فقط باید پیشش باشی و استراحت کنه.... یونینگ هم آرورا چکش کرد حالش خوبه
جیمین « ممنونم هوسوک
راوی « با خالی شدن اتاق جیمین بی اخطار گریه اش شدت گرفت.... به لونا قول داد بود نزاره یه تار مو از سر خودش و یونینگ کم بشه اما الان.... مطمئنن دموک از این لحظه آسایشش گرفته میشد و زندگیش به جهنم تبدیل میشد.... رد کردن خط قرمز های جیمین تاوانی جز مرگ نداشت...
لونا « نه... خواهش میکنم منو نکش....تو مادر منی.. نه
راوی « اینا کلماتی بود که لونا روی خواب تکرار میکرد ... جیمین نگران بالای سرش نشسته بود و تکونش میداد....
۷۹.۸k
۲۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.