Part : ۵۳
Part : ۵۳ 《بال های سیاه》
ویکی که حالا روی تخت پسر دارز کشیده بود و به تاج تختش تکیه داده بود دستاشو تویه هوا تکون داد و یه سیگار ظاهر شد که از ظاهرش میشد فهمید سیگار مارلبورو (همون ماربورو ی خودمون ) تویه دستای دختره...
ویکی یه بشکن زد و یه شعله ی کوچیک آبی رنگ روی انگشت اشاره اش ظاهر شد که دختر سیگارش رو با اون شعله به آتیش کشید و بعد انگشتش رو مثل یه کبریتِ آتیش گرفته، توی هوا تکون داد تا خاموش شه...
حالا پسر، صورت دختر و چشم های قرمز وحشیش رو نمیدید و صورت دختر تویه دود غرق شده بود که صدای گرفته ی دختر به گوش رسید:
+اونقدرام بد بخت نیستم...لوسیفر منو مثله دخترش دوست داره...اونقدری که با عشق پولاشو برام خرج میکنه و بهم میرسه...یه جورایی یه شوگر ددیِ پولدار گیرم اومده...
دختر تیکه ی آخر حرفشو با صدای خش دارش..که ناشی از سیگار بود..خندید و دوباره صدای جدی و گرفته اش به گوش رسید:
+دوست داشتم میفهمید که من همون کسی هستم که مسبب مرگ پسرش بودم و کاری کردم پسرش عاشق یه فرشته شه و خدا رو بپرسته..من کسی بودم که پسرش به خاطر لو ندادن اسمش محکوم به زندگی تویه زمین شد..
هی پسر..ماریا اینا رو بهت گفته دیگه..نه؟
پسر حرفایه دختر رو نمیفهمید..میدونست که تویه زندگیه قبلیش پسر لوسیفر بوده...اما ماریا برای چی باید مسبب مرگ اون تویه زندگیه قبلیش می بود؟
پسر با تعجب جواب داد:
_نه..ماریا در این مورد بهم چیزی نگفته..قضيه چیه؟؟!!
ویکی با حالت تسلیم دستاشو بالا آورد و خندید.. چشمایه سرخش از بین اون همه دود مثل دو تا تیکه یاقوت برق میزد:
+اوپس! پس خراب کردم! ماریا بفهمه دیگه نمیزاره کنترلشو به دست بگیرم...بهش چیزی نگو..خودش به موقع برات میگه..پس من فعلا برم تا اوضاع رو از این خراب تر نکردم...
و روی چهار زانو قرار گرفت تا بال هاش رو داخل بدنش ببره..بعد با چشم هایه سرخش به پسر متعجب چشمک زد و پلک هاش رو روی هم گذاشت و وقتی پلک هاشو باز کرد چشم های سبز رنگ ماریا خودشونو نمایان کردن..*یعنی دوباره به حالت انسانیش تبدیل شد*
ماریا به جونگکوک متعجب نگاه کرد:
+هی ببینم..ویکی که بازم گند نزده که؟
آخه اون هر وقت یه گندی رو میزنه که نباید، میزاره من کنترل رو به دست بگیرم..
پسر تک خندی زد و گفت:
_بهم گفته که بهت نگم!
ماریا با شنیدن این حرف کف دستش رو به پیشونیش زد:
+همین کم بود که اون سلی*طه بهت بگه چیکار کن و چیکار نکن!
ولش کن اون یه بِ*چِ عوض*یه! بهم بگو چه غلطی کرده که به حسابش برسم!
ویکی که حالا روی تخت پسر دارز کشیده بود و به تاج تختش تکیه داده بود دستاشو تویه هوا تکون داد و یه سیگار ظاهر شد که از ظاهرش میشد فهمید سیگار مارلبورو (همون ماربورو ی خودمون ) تویه دستای دختره...
ویکی یه بشکن زد و یه شعله ی کوچیک آبی رنگ روی انگشت اشاره اش ظاهر شد که دختر سیگارش رو با اون شعله به آتیش کشید و بعد انگشتش رو مثل یه کبریتِ آتیش گرفته، توی هوا تکون داد تا خاموش شه...
حالا پسر، صورت دختر و چشم های قرمز وحشیش رو نمیدید و صورت دختر تویه دود غرق شده بود که صدای گرفته ی دختر به گوش رسید:
+اونقدرام بد بخت نیستم...لوسیفر منو مثله دخترش دوست داره...اونقدری که با عشق پولاشو برام خرج میکنه و بهم میرسه...یه جورایی یه شوگر ددیِ پولدار گیرم اومده...
دختر تیکه ی آخر حرفشو با صدای خش دارش..که ناشی از سیگار بود..خندید و دوباره صدای جدی و گرفته اش به گوش رسید:
+دوست داشتم میفهمید که من همون کسی هستم که مسبب مرگ پسرش بودم و کاری کردم پسرش عاشق یه فرشته شه و خدا رو بپرسته..من کسی بودم که پسرش به خاطر لو ندادن اسمش محکوم به زندگی تویه زمین شد..
هی پسر..ماریا اینا رو بهت گفته دیگه..نه؟
پسر حرفایه دختر رو نمیفهمید..میدونست که تویه زندگیه قبلیش پسر لوسیفر بوده...اما ماریا برای چی باید مسبب مرگ اون تویه زندگیه قبلیش می بود؟
پسر با تعجب جواب داد:
_نه..ماریا در این مورد بهم چیزی نگفته..قضيه چیه؟؟!!
ویکی با حالت تسلیم دستاشو بالا آورد و خندید.. چشمایه سرخش از بین اون همه دود مثل دو تا تیکه یاقوت برق میزد:
+اوپس! پس خراب کردم! ماریا بفهمه دیگه نمیزاره کنترلشو به دست بگیرم...بهش چیزی نگو..خودش به موقع برات میگه..پس من فعلا برم تا اوضاع رو از این خراب تر نکردم...
و روی چهار زانو قرار گرفت تا بال هاش رو داخل بدنش ببره..بعد با چشم هایه سرخش به پسر متعجب چشمک زد و پلک هاش رو روی هم گذاشت و وقتی پلک هاشو باز کرد چشم های سبز رنگ ماریا خودشونو نمایان کردن..*یعنی دوباره به حالت انسانیش تبدیل شد*
ماریا به جونگکوک متعجب نگاه کرد:
+هی ببینم..ویکی که بازم گند نزده که؟
آخه اون هر وقت یه گندی رو میزنه که نباید، میزاره من کنترل رو به دست بگیرم..
پسر تک خندی زد و گفت:
_بهم گفته که بهت نگم!
ماریا با شنیدن این حرف کف دستش رو به پیشونیش زد:
+همین کم بود که اون سلی*طه بهت بگه چیکار کن و چیکار نکن!
ولش کن اون یه بِ*چِ عوض*یه! بهم بگو چه غلطی کرده که به حسابش برسم!
۴.۱k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.