ازدواج اجباری پارت ۲۶
(سیلاااااااااااممممممممم من اومدممممممم😄)
دکتر: ااا نهه باید برگه های ترخیص و امضا کنید
کوک: عاا بله
بعد از امضا کردن دکتر رفت بچه ها خیلی تلاش کردن با مین سو حرف بزنن کارایی که کرده بود حرفاییی که زده بود و به شوخی بهش میگفتن ولی مین سو هیچی نمیگفت این من و خیلی آزار میداد چرا چرا اینقدر ساکته و هیچی نمیگه باید ببرمش ...ببرمش خونه
کوک: مین سو پاشوو..دیگه باید بریم خونه
این و که گفتم بچه ها پاشدن رفتن بیرون تا مین سو لباس عوض کنه من باهاشون رفتم و در و پشت سرم بستم
نامجون: خب کوک ما دیگ میریم خیلی کار داریم توهم دوسه روز خوب از مین سو مراقبت کن باشه
کوک: باشه هیونگ خیلی ممنونم که اومدین پیشم و....
معذرت میخوام بخاطر دادی که سرتون کشیدم وواقعا متاسفم
جیمین: این چه حرفیه توهم ناراحت بودی نگران بودی ولی الان دیگه باید مراقبش باشی هممم؟
کوک: باشه
همشون و بغل کردم **بعد از خدافظی بچه ها که رفتن منم رفتم تو اتاق مین سو لباس هاشو پوشیده بود ساکت نشسته بود روی تخت و به جلو خیره شده بود خیلی تو خودش بود کمکم نگرانش شدم هیچ صدایی ازش در نمیومد رفتم بغلش نشستم و موهاش و زدم بغل گوشش و گفتم: مین سو باید بریم پاشو
بعد این حرفم یواش پاشد و بدون توجه و به من از اتاق رفت بیرون منم پاشدم رفتم دنبالش تا زمانی که از بیمارستان رفتیم بیرون هیچی نگفتم رسیدیم دم در داشت همنطور مستقیم میرفت که رفتم پیشش و گفتم: مین سو ماشین اونوره
بی صدا دنبالم راه افتاد به ماشین که رسیدیم در جلو براش باز کردم رفت و نشست منم رفتم نشستم تو راه سرش تکیه داده بود به پنجره و بازم سکوت کرده بود نگرانش شده بودم میخواستم حرف بزنه ولی نمیزد
کوک: مین سو....
کوک: مین سو چرا چیزی نمیگی ......چرا باهام حرف نمی زنی
بازم سکوت و سکوت انگار نمی تونست حرف بزنه یواش دستم و بردم سمت دستش تا بگریمش ولی دستش و کشید عقب بدون هیچ حرفی دستم و گذاشتم رو فرمون و گاز و فشار دادم
یکم بعد رسیدیم از ماشین پیاده شدم رفتم در و برای مین سو باز کنم دیدم خوابش برده یواش در و باز کردم بغلش کردم و در و با پام بستم رفتم سمت در خونه و بازش کردم مین سو گذاشتم روی تخت و اومدم بیرون
******
الان دو روزه که گذشته و هنوز مین سو لب باز نکرده دیروز بچه ها اومده بودن حتی یه کلمه هم باهاشون حرف نزد مین سو اون دیگ مثل قبل نبود سرد شده بود نه حرف نمیزد نه میخندید یه گوشه میشست و به یه نقطه خیره میشد دلم آتیش میگرفت وقتی اینجوری می دیدمش امروز صبح هم باز همنجور بود پاشدم از خونه زدم بیرون رفتم فروشگاه تایکم خوراکی براش بگیرم شاید یچیزی گفت دلم برای شیطنت تاش تنگ شده
مین سو ویو
.......
احساس میکنم برکت از کامنتام رفته🤧🤧
دکتر: ااا نهه باید برگه های ترخیص و امضا کنید
کوک: عاا بله
بعد از امضا کردن دکتر رفت بچه ها خیلی تلاش کردن با مین سو حرف بزنن کارایی که کرده بود حرفاییی که زده بود و به شوخی بهش میگفتن ولی مین سو هیچی نمیگفت این من و خیلی آزار میداد چرا چرا اینقدر ساکته و هیچی نمیگه باید ببرمش ...ببرمش خونه
کوک: مین سو پاشوو..دیگه باید بریم خونه
این و که گفتم بچه ها پاشدن رفتن بیرون تا مین سو لباس عوض کنه من باهاشون رفتم و در و پشت سرم بستم
نامجون: خب کوک ما دیگ میریم خیلی کار داریم توهم دوسه روز خوب از مین سو مراقبت کن باشه
کوک: باشه هیونگ خیلی ممنونم که اومدین پیشم و....
معذرت میخوام بخاطر دادی که سرتون کشیدم وواقعا متاسفم
جیمین: این چه حرفیه توهم ناراحت بودی نگران بودی ولی الان دیگه باید مراقبش باشی هممم؟
کوک: باشه
همشون و بغل کردم **بعد از خدافظی بچه ها که رفتن منم رفتم تو اتاق مین سو لباس هاشو پوشیده بود ساکت نشسته بود روی تخت و به جلو خیره شده بود خیلی تو خودش بود کمکم نگرانش شدم هیچ صدایی ازش در نمیومد رفتم بغلش نشستم و موهاش و زدم بغل گوشش و گفتم: مین سو باید بریم پاشو
بعد این حرفم یواش پاشد و بدون توجه و به من از اتاق رفت بیرون منم پاشدم رفتم دنبالش تا زمانی که از بیمارستان رفتیم بیرون هیچی نگفتم رسیدیم دم در داشت همنطور مستقیم میرفت که رفتم پیشش و گفتم: مین سو ماشین اونوره
بی صدا دنبالم راه افتاد به ماشین که رسیدیم در جلو براش باز کردم رفت و نشست منم رفتم نشستم تو راه سرش تکیه داده بود به پنجره و بازم سکوت کرده بود نگرانش شده بودم میخواستم حرف بزنه ولی نمیزد
کوک: مین سو....
کوک: مین سو چرا چیزی نمیگی ......چرا باهام حرف نمی زنی
بازم سکوت و سکوت انگار نمی تونست حرف بزنه یواش دستم و بردم سمت دستش تا بگریمش ولی دستش و کشید عقب بدون هیچ حرفی دستم و گذاشتم رو فرمون و گاز و فشار دادم
یکم بعد رسیدیم از ماشین پیاده شدم رفتم در و برای مین سو باز کنم دیدم خوابش برده یواش در و باز کردم بغلش کردم و در و با پام بستم رفتم سمت در خونه و بازش کردم مین سو گذاشتم روی تخت و اومدم بیرون
******
الان دو روزه که گذشته و هنوز مین سو لب باز نکرده دیروز بچه ها اومده بودن حتی یه کلمه هم باهاشون حرف نزد مین سو اون دیگ مثل قبل نبود سرد شده بود نه حرف نمیزد نه میخندید یه گوشه میشست و به یه نقطه خیره میشد دلم آتیش میگرفت وقتی اینجوری می دیدمش امروز صبح هم باز همنجور بود پاشدم از خونه زدم بیرون رفتم فروشگاه تایکم خوراکی براش بگیرم شاید یچیزی گفت دلم برای شیطنت تاش تنگ شده
مین سو ویو
.......
احساس میکنم برکت از کامنتام رفته🤧🤧
۷۲.۷k
۱۷ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.