پارت ۲۰
ویو لیا:
مامان و بابام قرار بود واسه چندروز برن مسافرت منم قرار بود تنها بمونم
رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و نشستم رو میز تحریرم و یخورده درس خوندم بعد هم یه ساعت خوابیدم بلند شدم و دیدم مامان و بابام دارن میرن سریع رفتم پایین و باهاشون خداحافظی کردم و اونام رفتن
ناهار خوردم و یکم داشتم اهنگ گوش میدادم که گوشیم رنگ خورد
+چطوری بیبی خوشمزه من
_هوففف چی میخای
+همه دوستات رو دعوت کردم مهمونی تو بار توهم باید بیای دیگه
_چییی چرا
+آدرس بار رو واست میفرستم دیر نکنیا
_آخه چی میخاییی
تلفن رو قطع کرد منم نمیخاستم دوستام برن پیش جونکوک چون اون اونقد عوضی بود که هر کاری ازش بر میومد برا همین مجبور بودم خودمم برم
با لپ تابم یه تماس تصویری با یجی گرفتم اونم جواب داد
_سلام چطورییی
&خوبممم چخبر
_میگم راسته که جونکوک دعوتتون کرده بار
&آره خب
_میخای بری؟؟
&آره بابا خوش میگذره درسته که جونکوک منو بازی داده بود اما خب من میخام برم بار با اون که کاری ندارم
_هوففف یجی توهم با این رفتارات خیلی خب اگه اینجوری باشه منم مجبورم بیام
یخورده حرف زدیم و بعد قطع کردیم منم به زور بلند شدم و یه نگاه به کمدم کردم یکی از لباسای مهمونیم رو در آوردم که خیلی خوشگل بود و جلوش هم باز بود (استایلش رو میزارم)
قرار بود که ساعت ۹ برم منم تا اونموقع یه دوش گرفتم و بعد هم قهوه مورد علاقم رو خوردم و به زور پاشدم که حاضر بشم و برم
موهام رو اتو کردم بعد ام یه خط چشم خیلی دارک و خفن کشیدم و ریمل زدم با یه رژلب قرمز که خیلی تو چشم بود لباسم رو پوشیدم و کفش های پاشنه بلندم رو پام کردم کیفم رو هم برداشتم که برم قبل از اینکه برم یه نگاهی به خودم تو آینه کردم خیلی خفن و جذاب شده بودم سریع از پله ها رفتم پایین و سوار ماشین شدم و با بادیگاردا و رانندم رفتیم از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل بار یه نگاه اینور اونور کردم خیلی شلوغ بود برا همین نتونستم جونکوک و دوستام رو پیدا کنم
.....................
مامان و بابام قرار بود واسه چندروز برن مسافرت منم قرار بود تنها بمونم
رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و نشستم رو میز تحریرم و یخورده درس خوندم بعد هم یه ساعت خوابیدم بلند شدم و دیدم مامان و بابام دارن میرن سریع رفتم پایین و باهاشون خداحافظی کردم و اونام رفتن
ناهار خوردم و یکم داشتم اهنگ گوش میدادم که گوشیم رنگ خورد
+چطوری بیبی خوشمزه من
_هوففف چی میخای
+همه دوستات رو دعوت کردم مهمونی تو بار توهم باید بیای دیگه
_چییی چرا
+آدرس بار رو واست میفرستم دیر نکنیا
_آخه چی میخاییی
تلفن رو قطع کرد منم نمیخاستم دوستام برن پیش جونکوک چون اون اونقد عوضی بود که هر کاری ازش بر میومد برا همین مجبور بودم خودمم برم
با لپ تابم یه تماس تصویری با یجی گرفتم اونم جواب داد
_سلام چطورییی
&خوبممم چخبر
_میگم راسته که جونکوک دعوتتون کرده بار
&آره خب
_میخای بری؟؟
&آره بابا خوش میگذره درسته که جونکوک منو بازی داده بود اما خب من میخام برم بار با اون که کاری ندارم
_هوففف یجی توهم با این رفتارات خیلی خب اگه اینجوری باشه منم مجبورم بیام
یخورده حرف زدیم و بعد قطع کردیم منم به زور بلند شدم و یه نگاه به کمدم کردم یکی از لباسای مهمونیم رو در آوردم که خیلی خوشگل بود و جلوش هم باز بود (استایلش رو میزارم)
قرار بود که ساعت ۹ برم منم تا اونموقع یه دوش گرفتم و بعد هم قهوه مورد علاقم رو خوردم و به زور پاشدم که حاضر بشم و برم
موهام رو اتو کردم بعد ام یه خط چشم خیلی دارک و خفن کشیدم و ریمل زدم با یه رژلب قرمز که خیلی تو چشم بود لباسم رو پوشیدم و کفش های پاشنه بلندم رو پام کردم کیفم رو هم برداشتم که برم قبل از اینکه برم یه نگاهی به خودم تو آینه کردم خیلی خفن و جذاب شده بودم سریع از پله ها رفتم پایین و سوار ماشین شدم و با بادیگاردا و رانندم رفتیم از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل بار یه نگاه اینور اونور کردم خیلی شلوغ بود برا همین نتونستم جونکوک و دوستام رو پیدا کنم
.....................
۱۳.۱k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.