♡وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه ☆pt26
باشه بزار صبحانمونو بخوریم بعد...
صبحانمونو خوردیم و یین رفت کُتشو پوشید و اومد جلوم...
یین:
الان باید برم اونجااا اخههه؟ میترسم دوباره بترکههه!(لحنی کیوت و ناراحت) اگه من مردم خودت باید جواب گو باشیا...
جیمین:
*خندیدن* باشه باشه تو فقط برو *خندیدن*
یین:
برم اونجا فقط فیلم بگیرم؟؟؟
جیمین:
آره، اگه اینو دیدی*عکس ا.ت رو نشون میده* بهم زنگ بزن....اصلا تماس تصویری بگیر اونجا...
یین:
باشه پس من برم...بای
جیمین:
بای...مواظب خودت باش...
رفتش، الان من باید چی کار کنم؟؟؟بشینم به در ذل بزنم، این تنها کاریه که میتونم بکنم، نه نه آبم میتونم بخورم...🤦♀️😎
ویو یین
به حرف جیمین گوش دادم و رفتم، سوار ماشینم شدم که پایین تو پارکینگ بیمارستان پارک کرده بودم، جیمین تنها کسیه که میتونم پیشش بمونم، من تو سئول تنها زندگی میکنم، کسی هم نیست پیشش باشم، الان جیمین رو پیدا کردم، امیدوارم حالش زود خوب شه(بچه ها یین پسر خیلی مهربونیه و البته خوش قیافه💫)
رفتم اونجا، یه خونه ی سیاه و ترکیده ای بود، اون روز که اونجا ترکید، یکم سالم بود الان معلومه که بعد اون حادثه نصف خونه ریخته!
رفتم نزدیک تر و دیدم کلی پلیس داخلن واسه تحقیق، میخواستم نزدیک تر برم داخل رو ببینم ولی جلو رو بسته بودن و چند تا هم نیروی امنیتی گذاشته بودن، پلیسه نزاشت برم داخل ولی از این بیرون هم داخل معلومه....
زنگ زدم به جیمین:
_الو
سلام، اومدم الان جلوی اون عمارتم_
_آها، الان تصویر رو باز کن
الان ، تصویر رو باز کردم_
_وای عمارته خیلی داغون شده، باورم نمیشه از یه همچین بمبی نجات پیدا کردم، همش به لطف توعه یین
(اینجوری تلفظ میشه یِین)
من که کاری نکردم، مگر چه وظیفم بود بهت کمک کنم_
_میتونی بری نزدیک تر؟ اونجا بودم دوست دخترم داخل یه محفظه ای بود، شیشه ای هم بود، ببین اونجا همچین چیزی هم هست؟
*با دقت نگاه کردن*دارن شیشه از رو زمین جمع میکنن، شاید اوناس_
پلیس:
هیییی از اینجا دور شووو، لطفا فیلم برداری نکنید.(دستش رو گرفت و برد عقب)
یین:
من فیلم نمیگرفتممم، دارم تماس تصویری میگیرم...
پلیس اومد نگاهی به صفحه ی گوشیم نگاه کرد، جیمین خیلی متعجب نگاش میکنه، با خنده ای خیلی ضایع بهش سلام میکنه...
یین:
ببخشید...
رفتم اونور تر و با جیمین حرف زدم...
جیمین:
من تا خوب نشدم نمیتونم پیش دوست دخترم برم، الان تو باید پیداش کنی...
یین:
م..من؟ چرا من؟؟؟
جیمین:
تو تنها کسی هستی که پیش منه..
با این حرفش چشام برق افتاد
جیمین:
الان باید وقتی پیش دوستاتم هستی نباید درباره ی من به کسی بگی..
یین:
ولی من دوستی ندارم که بگم، راحت باش به کسی هم نمیگم...
جیمین:
حتی به پدر و مادرت..
یین:
ب..باشه(حالتی سرد)
جیمین:
یین
یین:
ب..بله
جیمین:
چی شد رفتی تو خودت؟
یین:
ه..هیچی😄
یین:
من الان راه میوفتم
جیمین:
باشه، بای
یین:
*دست تکون دادن و با خنده ای ملایم* قطع کردم و پاشدم و سوار ماشین شدم و راهی بیمارستان شدم...
رسیدم دم بیمارستان، پارکینگ پر بود مجبور شدم تو کوچه پارک کنم(آره تو کوچهه😈⛓)
رفتم سمت بیمارستان
خستمممم🤦♀️
حداقل کامنت بزار سرحال َشم🗿❤
صبحانمونو خوردیم و یین رفت کُتشو پوشید و اومد جلوم...
یین:
الان باید برم اونجااا اخههه؟ میترسم دوباره بترکههه!(لحنی کیوت و ناراحت) اگه من مردم خودت باید جواب گو باشیا...
جیمین:
*خندیدن* باشه باشه تو فقط برو *خندیدن*
یین:
برم اونجا فقط فیلم بگیرم؟؟؟
جیمین:
آره، اگه اینو دیدی*عکس ا.ت رو نشون میده* بهم زنگ بزن....اصلا تماس تصویری بگیر اونجا...
یین:
باشه پس من برم...بای
جیمین:
بای...مواظب خودت باش...
رفتش، الان من باید چی کار کنم؟؟؟بشینم به در ذل بزنم، این تنها کاریه که میتونم بکنم، نه نه آبم میتونم بخورم...🤦♀️😎
ویو یین
به حرف جیمین گوش دادم و رفتم، سوار ماشینم شدم که پایین تو پارکینگ بیمارستان پارک کرده بودم، جیمین تنها کسیه که میتونم پیشش بمونم، من تو سئول تنها زندگی میکنم، کسی هم نیست پیشش باشم، الان جیمین رو پیدا کردم، امیدوارم حالش زود خوب شه(بچه ها یین پسر خیلی مهربونیه و البته خوش قیافه💫)
رفتم اونجا، یه خونه ی سیاه و ترکیده ای بود، اون روز که اونجا ترکید، یکم سالم بود الان معلومه که بعد اون حادثه نصف خونه ریخته!
رفتم نزدیک تر و دیدم کلی پلیس داخلن واسه تحقیق، میخواستم نزدیک تر برم داخل رو ببینم ولی جلو رو بسته بودن و چند تا هم نیروی امنیتی گذاشته بودن، پلیسه نزاشت برم داخل ولی از این بیرون هم داخل معلومه....
زنگ زدم به جیمین:
_الو
سلام، اومدم الان جلوی اون عمارتم_
_آها، الان تصویر رو باز کن
الان ، تصویر رو باز کردم_
_وای عمارته خیلی داغون شده، باورم نمیشه از یه همچین بمبی نجات پیدا کردم، همش به لطف توعه یین
(اینجوری تلفظ میشه یِین)
من که کاری نکردم، مگر چه وظیفم بود بهت کمک کنم_
_میتونی بری نزدیک تر؟ اونجا بودم دوست دخترم داخل یه محفظه ای بود، شیشه ای هم بود، ببین اونجا همچین چیزی هم هست؟
*با دقت نگاه کردن*دارن شیشه از رو زمین جمع میکنن، شاید اوناس_
پلیس:
هیییی از اینجا دور شووو، لطفا فیلم برداری نکنید.(دستش رو گرفت و برد عقب)
یین:
من فیلم نمیگرفتممم، دارم تماس تصویری میگیرم...
پلیس اومد نگاهی به صفحه ی گوشیم نگاه کرد، جیمین خیلی متعجب نگاش میکنه، با خنده ای خیلی ضایع بهش سلام میکنه...
یین:
ببخشید...
رفتم اونور تر و با جیمین حرف زدم...
جیمین:
من تا خوب نشدم نمیتونم پیش دوست دخترم برم، الان تو باید پیداش کنی...
یین:
م..من؟ چرا من؟؟؟
جیمین:
تو تنها کسی هستی که پیش منه..
با این حرفش چشام برق افتاد
جیمین:
الان باید وقتی پیش دوستاتم هستی نباید درباره ی من به کسی بگی..
یین:
ولی من دوستی ندارم که بگم، راحت باش به کسی هم نمیگم...
جیمین:
حتی به پدر و مادرت..
یین:
ب..باشه(حالتی سرد)
جیمین:
یین
یین:
ب..بله
جیمین:
چی شد رفتی تو خودت؟
یین:
ه..هیچی😄
یین:
من الان راه میوفتم
جیمین:
باشه، بای
یین:
*دست تکون دادن و با خنده ای ملایم* قطع کردم و پاشدم و سوار ماشین شدم و راهی بیمارستان شدم...
رسیدم دم بیمارستان، پارکینگ پر بود مجبور شدم تو کوچه پارک کنم(آره تو کوچهه😈⛓)
رفتم سمت بیمارستان
خستمممم🤦♀️
حداقل کامنت بزار سرحال َشم🗿❤
۲۸.۹k
۰۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.