جنگ برای تو ( پارت 32)
اون تهیونگ بود.... درسته اولین ملاقاتش با تهیونگ خوب نبود ولی تهیونگ گاهی اوقات اونو نجاتش میداد
از دید سوریو :
میدونستم جونگ کوک حسودیش میشه به خاطر همین وقتی که تهیونگ اومد، از دیدنش خودمو خوشحال نشون دادم و بغلش کردم اونم از چیزی خبر نداشت ولی متقابلا بغلم کرد
از دید تهیونگ :
دیدم سوریو داشت با جونگ کوک حرف میزد... خواستم برم جلو و بغلش کنم ولی دیدم اون زودتر از من بغلم کرد.... خوشحال شدم چون عاشقش بودم، اگر این بغل خواب هم بود سعی میکردم با اشتیاق خوابم و ادامه بدم
تهیونگ : دلم برات تنگ شده بود
سوریو : منم همینطور، من خیلی بیشتر
جونگ کوک : چی میگید شما
سوریو بیا کنار
سوریو : چرا باید اینکارو کنم؟
جونگ کوک : چون من میگم
سوریو : ولی تو دیگه برای من مهم نیستی
از دید جونگ کوک :
گفتم وقتی سوریو تهیونگو بغل کرده خواسته حرص منو در بیاره ولی وقتی گفت برام مهم نیستی قلبم داشت آتیش میگرفت، نتونستم تحمل کنم... میخواستم بشینم همینجوری گریه کنم، میخواستم بمیرم... یه درصد فکر نمیکردم سوریو بره با تهیونگ... کسی که ازش فرار میکرد و نمیخواست اونو ببینه الان شده عشقش ولی اینا مهم نیست، هم سوریو عشق اول و آخر منه هم من عشق اول و آخر اون تا ابدم همین میمونه.... اگر لازم باشه همه ی دنیا رو نابود میکنم تا سوریو برای من باشه
ندیمه : امپراطور دستور دادن بیاید داخل
جونگ کوک : الان میایم
امپراطور : خب بشینین
جونگ کوک و تهیونگ و سوریو : بله سرورم
امپراطور : من میخواستم جونگ کوک رو به عنوان پادشاه آینده ی چوسان انتخاب کنم، چون به نظرم ولیعهد نمیتونه پادشاه خوبی برای این کشور باشه... خب نظرتون
تهیونگ : ولی پدر جونگ کوک از همه کوچکتره
امپراطور : مهم نیست
جونگ کوک : پدر من هنوز سنم خیلی کمه و چنین مسئولیت بزرگی از من بر نمیاد
از دید سوریو :
شاید جونگ کوک منو زده و برام تایین تکلیف کرده و سرم داد زده ولی هنوزم از ته دلم عاشقشم و به هیچکس دیگه نمیفروشمش، تهیونگو فقط به خاطر اینکه حال جونگ کوکو بگیرم بغل کردم
اگر هر کسی الان به جای جونگ کوک بود قبول میکرد پادشاه بشه ولی اون اینکارو نکرد چون میدونه چه چیزایی از عهدش بر میاد
از دید سوریو :
میدونستم جونگ کوک حسودیش میشه به خاطر همین وقتی که تهیونگ اومد، از دیدنش خودمو خوشحال نشون دادم و بغلش کردم اونم از چیزی خبر نداشت ولی متقابلا بغلم کرد
از دید تهیونگ :
دیدم سوریو داشت با جونگ کوک حرف میزد... خواستم برم جلو و بغلش کنم ولی دیدم اون زودتر از من بغلم کرد.... خوشحال شدم چون عاشقش بودم، اگر این بغل خواب هم بود سعی میکردم با اشتیاق خوابم و ادامه بدم
تهیونگ : دلم برات تنگ شده بود
سوریو : منم همینطور، من خیلی بیشتر
جونگ کوک : چی میگید شما
سوریو بیا کنار
سوریو : چرا باید اینکارو کنم؟
جونگ کوک : چون من میگم
سوریو : ولی تو دیگه برای من مهم نیستی
از دید جونگ کوک :
گفتم وقتی سوریو تهیونگو بغل کرده خواسته حرص منو در بیاره ولی وقتی گفت برام مهم نیستی قلبم داشت آتیش میگرفت، نتونستم تحمل کنم... میخواستم بشینم همینجوری گریه کنم، میخواستم بمیرم... یه درصد فکر نمیکردم سوریو بره با تهیونگ... کسی که ازش فرار میکرد و نمیخواست اونو ببینه الان شده عشقش ولی اینا مهم نیست، هم سوریو عشق اول و آخر منه هم من عشق اول و آخر اون تا ابدم همین میمونه.... اگر لازم باشه همه ی دنیا رو نابود میکنم تا سوریو برای من باشه
ندیمه : امپراطور دستور دادن بیاید داخل
جونگ کوک : الان میایم
امپراطور : خب بشینین
جونگ کوک و تهیونگ و سوریو : بله سرورم
امپراطور : من میخواستم جونگ کوک رو به عنوان پادشاه آینده ی چوسان انتخاب کنم، چون به نظرم ولیعهد نمیتونه پادشاه خوبی برای این کشور باشه... خب نظرتون
تهیونگ : ولی پدر جونگ کوک از همه کوچکتره
امپراطور : مهم نیست
جونگ کوک : پدر من هنوز سنم خیلی کمه و چنین مسئولیت بزرگی از من بر نمیاد
از دید سوریو :
شاید جونگ کوک منو زده و برام تایین تکلیف کرده و سرم داد زده ولی هنوزم از ته دلم عاشقشم و به هیچکس دیگه نمیفروشمش، تهیونگو فقط به خاطر اینکه حال جونگ کوکو بگیرم بغل کردم
اگر هر کسی الان به جای جونگ کوک بود قبول میکرد پادشاه بشه ولی اون اینکارو نکرد چون میدونه چه چیزایی از عهدش بر میاد
۱۴.۵k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.