چند پارتی ته پارت 3
فردا صبح
ویو ته
از خواب بلند شدم ساعت 8 بود رفتم حموم اومدم به خودم رسیدم ی پیرهن سبز با شلوار مشکی پوشیدم موهای حالت دارم رو خشک کردم تو خونه صبحونه خوردم ساعت ی ربع مونده بود به 10 از خونه با یونتان در اومدیم و به سمت کافه رفتیم رسیدم اونجا دیدم ات نشسته اونجا و ی فنجون دستشه تا منو دید برام دست تکون داد رفتم سمتش و نشستم کنارش واقعا زیبا شده بود ی پیراهن قهوهای رنگ و دامن مشکی و پوتین های کرمی اون ی فرشته بود تا یونتان رو دید گفت میشه بغلش کنم منم گفتم باشه رفتیم پارک بغله کافه بهش خیره شده بودم داشت با یونتان بازی میکرد واقعا به یونتان حسودیم شده بود ی برگه درخت افتاد رو موهاش رفتم سمتش صورتش سرخ شده بود برگ رو از سرش برداشتم فاصله هامون اونقدر نزدیک بود که نفس هامون به هم میخورد زود رفت عقب
ته: ببخشید دست خودم نبود
ات: نبابا مشکلی نیست
ته : خنده
ات: خنده
ویو ادمین
روز ها میگذشت و این دو بیشتر همو میشناختن
یک سال بعد
ته از عشقش نسبت به ات مطمئن شده بود و امروز میخواست بهش اعتراف کنه اما میترسید
اون بهترین تیپ خودش رو زد و به سمت پارک رفت حلقه تو جیبه کتش بود دید ات نشسته روی نیمکت رفت سمتش
ته: سلام
ات: سلام ته
ات: بیا بشین
ته: باشه
ات: برای چی گفتی امروز بیام اینجا اتفاقی افتاده
ته: راستش میخواستم بهت چیزی بگم
ات: چی
ته: خب راستش من دوست دارم
ات: چی گفتی
ته: گفتم دوست دارم ولی اگه مشکلی داری
ته میخواست ادامه حرفش رو بگه که ات اون رو بوسید به از یک دقیقه جدا شدن
ته شکه به ات نگاه میکرد
ات: منم دوست دارم
ته وقتی اینو شنید حلقه رو از جیبش در اورد
ته: ایا مایلی باهام ازدواج کنی
ات: بله هزاران بار بله ( فقط منتظر بود ته بگه)
ته انگشتر رو انداخت به دست ات و اروم دست هاشو بوسید
شرط
لایک: 20 تا
کامنت : 20تا
فالور: 170 تا بشه
دوستون دارم 😘
ویو ته
از خواب بلند شدم ساعت 8 بود رفتم حموم اومدم به خودم رسیدم ی پیرهن سبز با شلوار مشکی پوشیدم موهای حالت دارم رو خشک کردم تو خونه صبحونه خوردم ساعت ی ربع مونده بود به 10 از خونه با یونتان در اومدیم و به سمت کافه رفتیم رسیدم اونجا دیدم ات نشسته اونجا و ی فنجون دستشه تا منو دید برام دست تکون داد رفتم سمتش و نشستم کنارش واقعا زیبا شده بود ی پیراهن قهوهای رنگ و دامن مشکی و پوتین های کرمی اون ی فرشته بود تا یونتان رو دید گفت میشه بغلش کنم منم گفتم باشه رفتیم پارک بغله کافه بهش خیره شده بودم داشت با یونتان بازی میکرد واقعا به یونتان حسودیم شده بود ی برگه درخت افتاد رو موهاش رفتم سمتش صورتش سرخ شده بود برگ رو از سرش برداشتم فاصله هامون اونقدر نزدیک بود که نفس هامون به هم میخورد زود رفت عقب
ته: ببخشید دست خودم نبود
ات: نبابا مشکلی نیست
ته : خنده
ات: خنده
ویو ادمین
روز ها میگذشت و این دو بیشتر همو میشناختن
یک سال بعد
ته از عشقش نسبت به ات مطمئن شده بود و امروز میخواست بهش اعتراف کنه اما میترسید
اون بهترین تیپ خودش رو زد و به سمت پارک رفت حلقه تو جیبه کتش بود دید ات نشسته روی نیمکت رفت سمتش
ته: سلام
ات: سلام ته
ات: بیا بشین
ته: باشه
ات: برای چی گفتی امروز بیام اینجا اتفاقی افتاده
ته: راستش میخواستم بهت چیزی بگم
ات: چی
ته: خب راستش من دوست دارم
ات: چی گفتی
ته: گفتم دوست دارم ولی اگه مشکلی داری
ته میخواست ادامه حرفش رو بگه که ات اون رو بوسید به از یک دقیقه جدا شدن
ته شکه به ات نگاه میکرد
ات: منم دوست دارم
ته وقتی اینو شنید حلقه رو از جیبش در اورد
ته: ایا مایلی باهام ازدواج کنی
ات: بله هزاران بار بله ( فقط منتظر بود ته بگه)
ته انگشتر رو انداخت به دست ات و اروم دست هاشو بوسید
شرط
لایک: 20 تا
کامنت : 20تا
فالور: 170 تا بشه
دوستون دارم 😘
۸.۵k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.