(نفرت نا تمام)Part.9 فصل²

مادر بزرگ جیمین*ویو
جیمین رو بردم بیمارستان واسه چند روز موندن.
یا هرچقدر میخوام یه دقیقه برم عمارت.
تا وسایلم رو جمع کنم.
البته وسایل های خیلی احتیاجی.
رفتم عمارت.
دیدم ا/ت تو حیاط هستش.
ا/ت:جیمین کجاست
مادربزرگ ج:مرد(الکی میگفت بچها جدی نگیرید)
ا/ت:چی میگی
مادربزرگ ج:اره خب منم الان نمیدونم چیکار کنم(یکم نقشم بازی میکرد)
ا/ت:(باگریه)یعنی چی جیمین مرده خفه شو
مادربزرگ ج:اره
ا/ت:نه دروغ نگو جیمین نمیتونه انقدر سریع بمیره(بافریاد و گریه)
بعدش با گریه و این دیوونه ها از عمارت رفت.
خب اگه دیوونه نشه جای تعجب داره.
خیلی جیمین رو دوست داره.
امیدوارم بری به سوی اون دنیا ا/ت(چون میدونست خودکشی میکنه).
ا/ت*ویو
جیمین امکان نداره بمیره.
اون به این سادگی نمیمیره.
یعنی چی مادربزرگش دروغ که نمیتونه بگه.
خدایا لطفا یه راه نجات واسم بذار من بدون تو چیکار کنم جیمین.
مادربزرگ جیمین*ویو
رفتم بیمارستان دیدم.
از اون دستگاه صدای سوت میاد.
دکتر ها رو خبر کردم.
رفتن بالا سر جیمین خوب شد.
۲ روز بعد از زبون مادر بزرگ جیمین
جیمین نه پاااش شکسته نه دستاش.
میتونه راه بره.
ولی یکم باید استراحت کنه.
جیمین*ویو
از کما دراومدم و کاملا خوب هستم.
نگران ا/ت هستم الان کجاست.
چیکار میکنه.
پایان