سناریویی از سوکوکو :
سناریویی از سوکوکو :
「دازای 」
برای باز نمیدونم چندم میخوام تلاش کنم تا به چویا بگم دوسش دارم . سمت اتاق چویا رفتم چند باز در زدم ولی جواب نداد از نگهبان پرسیدم گفت رفته معموریت . اخه لعنتی چرا هردفعه که کارش دارم نیست سمت خروجی مقر رفتم و اونجا ایستادم وقتی رسید به مقر کل لباساش خونی بود و بعضی از جاهای لباسش پاره . نزدیکش شدم و گفتم :《 چویا میشه حرف بزنیم .》
که گفت :《 الان نمیشه بعدا حرف میزنیم 》
من سرمو پایین انداختم و همونطور که ازم دور میشد باشه ای گفتم . بعد دوساعت دوباره سمت اتاقش رفتم. بعداز اجازه ای که داد به داخل رفتم چویا روی تخت دراز کشیده بود و بدون اینکه روشو برگردونه سمتم گفت :《 چیکار داری ؟》
من کمی نزدیک رفتم گفتم :《 چویا میخواستم چیزی بهت بگم قول میدی بعدش بهم نخندی ؟》
چویا :《 حرفتو بزن 》
من :《 راستش چویا من دوست دارم ، چند وقته میخوام بگم ولی فرصت نشد》
چویا نیشخندی میزنه از تخت بلند میشه و سمتم میاد یکی از دستاشو توی جیبش میزاره و با دست دیگش چونه مو میگیره کمی خم میشه میگه :《 دازای شوخیت گرفته میدونی چند سال اختلاف سنی داریم 》
من :《 برام مهم نیست 》
چویا با همون نیشخند کمی اخم میکنه میگه :《 شش سال اختلاف سنی زیاد نیست ؟ و درضمن من به دخترا علاقه دارم 》
با حرف چویا شوکه شدم و بغضم گرفت :《 ت..تو راست نمیگی 》
چویا خیلی بی تفاوت دوباره سمت تختش رفت و گفت :《 چرا باید دروغ بگم 》
دیگه نمیتونستم بغضمو نگهدارم خیلی سریع از اتاق چویا زدم بیرون و به بیرون از مقر رفتم جایی خلوت پیدا کردم و اونجا کلی گریه کردم . نمیدونم چقدر گذشت ولی وقتی رئیس زنگ زد به پیش رئیس رفتم بعد از اینکه ماموریت جدید رو ازش گرفتم پیش چویا رفتم تا بهش بگم باید بریم ماموریت . وقتی به اتاقش رسیدم میدم در اتاقش بازم خیلی سوسکی نگاه کردم و دیدم چویا داره یه نفر اونم پسر رو میبوسه ، در اون لحظه حس کردم قلبم ایستاده واسه لحظه ای گیج شدم من بدون چویا چیکار میکردم در حدی توی خلسه بودم که نفهمیدم چطوری در رو باز کردم و داخل رفتم فقط یادم که داشتم با گریه و داد میگم :《 مگه خودت بهم نگفتی از دخترا خوشت میاد ، اون یه نگهبان . اون چی داره که من ندارم ها ؟》
و بعد خیلی سریع از اتاق و بعد از مقر زدم بیرون بخاطر اشکا دورو اطرافمو خوب نمیدیدم و تنها فقط صداهای چویا که پشت سرم با داد اسممو صدا میزد و بعد صدای بوق ماشین و خاموشی .
ادامه در پارت بعد.
「دازای 」
برای باز نمیدونم چندم میخوام تلاش کنم تا به چویا بگم دوسش دارم . سمت اتاق چویا رفتم چند باز در زدم ولی جواب نداد از نگهبان پرسیدم گفت رفته معموریت . اخه لعنتی چرا هردفعه که کارش دارم نیست سمت خروجی مقر رفتم و اونجا ایستادم وقتی رسید به مقر کل لباساش خونی بود و بعضی از جاهای لباسش پاره . نزدیکش شدم و گفتم :《 چویا میشه حرف بزنیم .》
که گفت :《 الان نمیشه بعدا حرف میزنیم 》
من سرمو پایین انداختم و همونطور که ازم دور میشد باشه ای گفتم . بعد دوساعت دوباره سمت اتاقش رفتم. بعداز اجازه ای که داد به داخل رفتم چویا روی تخت دراز کشیده بود و بدون اینکه روشو برگردونه سمتم گفت :《 چیکار داری ؟》
من کمی نزدیک رفتم گفتم :《 چویا میخواستم چیزی بهت بگم قول میدی بعدش بهم نخندی ؟》
چویا :《 حرفتو بزن 》
من :《 راستش چویا من دوست دارم ، چند وقته میخوام بگم ولی فرصت نشد》
چویا نیشخندی میزنه از تخت بلند میشه و سمتم میاد یکی از دستاشو توی جیبش میزاره و با دست دیگش چونه مو میگیره کمی خم میشه میگه :《 دازای شوخیت گرفته میدونی چند سال اختلاف سنی داریم 》
من :《 برام مهم نیست 》
چویا با همون نیشخند کمی اخم میکنه میگه :《 شش سال اختلاف سنی زیاد نیست ؟ و درضمن من به دخترا علاقه دارم 》
با حرف چویا شوکه شدم و بغضم گرفت :《 ت..تو راست نمیگی 》
چویا خیلی بی تفاوت دوباره سمت تختش رفت و گفت :《 چرا باید دروغ بگم 》
دیگه نمیتونستم بغضمو نگهدارم خیلی سریع از اتاق چویا زدم بیرون و به بیرون از مقر رفتم جایی خلوت پیدا کردم و اونجا کلی گریه کردم . نمیدونم چقدر گذشت ولی وقتی رئیس زنگ زد به پیش رئیس رفتم بعد از اینکه ماموریت جدید رو ازش گرفتم پیش چویا رفتم تا بهش بگم باید بریم ماموریت . وقتی به اتاقش رسیدم میدم در اتاقش بازم خیلی سوسکی نگاه کردم و دیدم چویا داره یه نفر اونم پسر رو میبوسه ، در اون لحظه حس کردم قلبم ایستاده واسه لحظه ای گیج شدم من بدون چویا چیکار میکردم در حدی توی خلسه بودم که نفهمیدم چطوری در رو باز کردم و داخل رفتم فقط یادم که داشتم با گریه و داد میگم :《 مگه خودت بهم نگفتی از دخترا خوشت میاد ، اون یه نگهبان . اون چی داره که من ندارم ها ؟》
و بعد خیلی سریع از اتاق و بعد از مقر زدم بیرون بخاطر اشکا دورو اطرافمو خوب نمیدیدم و تنها فقط صداهای چویا که پشت سرم با داد اسممو صدا میزد و بعد صدای بوق ماشین و خاموشی .
ادامه در پارت بعد.
۳.۵k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.