رمان ارباب من پارت: ۶۲
یه چند لحظه نگاهم کرد اما بدون اینکه چیزی بگه از سالن خارج شد.
نفس راحتی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم و رو به اکرم خانم گفتم:
_ شام چیه؟
_ کباب
_ خوبه
به اُپن تکیه دادم، یه برگ کاهو از روی میز برداشتم و مشغول خوردن شدم که به سمتم برگشت و گفت:
_ به اینجا عادت کردی؟
اکرم خانم، بی بی سی این خونه بود و هرکجا هرچی میشنید میرفت میذاشت کف دست بهراد پس لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_ تقریبا
_ آره متوجه شدم، یکم لجبازی میکنی اما دیگه هی نمیگی میخوام برم و اینا
_ آره خب آدم تا یه جایی تلاش میکنه دیگه
روی صندلی نشست و گفت:
_ ببین دخترجون، تو فقط کافیه با آقا لج نکنی و به حرفاش گوش بدی
چیزی نگفتم که نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
_ اگه اینکارهایی که میگم رو بکنی می بینی که چقدر قلب مهربونی داره
نیشخندی زدم و آروم گفتم:
_ خیلی مهربونه!
_ چی؟
_ هیچی
_ پاشو وسایل رو ببر روی میز بچین
یه خیار برداشتم، خوردم و گفتم:
_ این همه خدمتکار استخدام کردید چیکار میکنن پس؟
_ خدمتکارها امروز نیستن
_ کجان؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ تو چیکار به این کارها داری؟ برو میز رو بچین
با غرغر از سرجام پاشدم و بشقاب ها رو برداشتم و به سمت سالن رفتم.
همون لحظه بهراد در رو باز کرد و وارد شد و بی توجه به من، رو به اکرم خانم گفت:
_ مهمونی افتاد برای آخر همین هفته
_ کجا؟
_ همینجا
_ همه چیز رو حاضر میکنیم آقا
_ خوبه
به سمتم برگشت که وقتی دید دارم به حرفاشون گوش میدم، اخم کرد و گفت:
_ برا چی به حرفای ما گوش میدی؟ کارت رو بکن!
_ میخوای مهمونی بگیری؟
_ آره
_ چرا؟
_ فکر نمیکنم به تو مربوط باشه!
دهنم رو کج کردم و بدون اینکه چیزی بگم به سمت آشپزخونه رفتم و فکر کردم که مهمونی میتونه فرصت خوبی برای فرار کردنم باشه...
نفس راحتی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم و رو به اکرم خانم گفتم:
_ شام چیه؟
_ کباب
_ خوبه
به اُپن تکیه دادم، یه برگ کاهو از روی میز برداشتم و مشغول خوردن شدم که به سمتم برگشت و گفت:
_ به اینجا عادت کردی؟
اکرم خانم، بی بی سی این خونه بود و هرکجا هرچی میشنید میرفت میذاشت کف دست بهراد پس لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_ تقریبا
_ آره متوجه شدم، یکم لجبازی میکنی اما دیگه هی نمیگی میخوام برم و اینا
_ آره خب آدم تا یه جایی تلاش میکنه دیگه
روی صندلی نشست و گفت:
_ ببین دخترجون، تو فقط کافیه با آقا لج نکنی و به حرفاش گوش بدی
چیزی نگفتم که نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
_ اگه اینکارهایی که میگم رو بکنی می بینی که چقدر قلب مهربونی داره
نیشخندی زدم و آروم گفتم:
_ خیلی مهربونه!
_ چی؟
_ هیچی
_ پاشو وسایل رو ببر روی میز بچین
یه خیار برداشتم، خوردم و گفتم:
_ این همه خدمتکار استخدام کردید چیکار میکنن پس؟
_ خدمتکارها امروز نیستن
_ کجان؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ تو چیکار به این کارها داری؟ برو میز رو بچین
با غرغر از سرجام پاشدم و بشقاب ها رو برداشتم و به سمت سالن رفتم.
همون لحظه بهراد در رو باز کرد و وارد شد و بی توجه به من، رو به اکرم خانم گفت:
_ مهمونی افتاد برای آخر همین هفته
_ کجا؟
_ همینجا
_ همه چیز رو حاضر میکنیم آقا
_ خوبه
به سمتم برگشت که وقتی دید دارم به حرفاشون گوش میدم، اخم کرد و گفت:
_ برا چی به حرفای ما گوش میدی؟ کارت رو بکن!
_ میخوای مهمونی بگیری؟
_ آره
_ چرا؟
_ فکر نمیکنم به تو مربوط باشه!
دهنم رو کج کردم و بدون اینکه چیزی بگم به سمت آشپزخونه رفتم و فکر کردم که مهمونی میتونه فرصت خوبی برای فرار کردنم باشه...
۱۳.۰k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.