فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت⁵⁹
میا « ماها ترسیده بود و فقط با اون صدای قشنگش اسمم رو صدا میزد....از بس گریه کرده دماغ کوچولوش قرمز شده بود و این اصلا برای من خوش آیند نبود.....سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و گفتم « ماها گریه نکن...چیزی نیست
ماها « این.....هق این خانم بدجنسه میخواد بکشتت
میا « دروغ میگه تو باور نکن.....هی اگه میخواهی منو بکشی این بچه رو ببر.....مطمئن باش اگه تهیونگ بفهمه زنده نمیمونی
سوریا « نگران نباش همه چی برنامه ریزی شده اس....ماشه رو کشیدم.....اما قرار نبود بلافاصله بمیره.....برای همین به پاش شلیک کردم.....
میا « درد وحشناکی داشت....اما ماها برام مهم تر بود.....سوریا اومد جلو اسلحه رو گذاشت روی سرم
سوریا « حرفی قبل مرگت نداری؟
میا « ف....فقط....ماها....برو....بب...ببر
سوریا « از اونجا که انسان مهربونی هستم قبوله.....به سرباز هام اشاره کردم تا ماها رو ببرن....
نامجون « با صدای اولین تیر حدسمون به یقین تبدیل شد.....سوریا نیست....میا و ماها رو برده......به سمت محلی رفتیم که صدای شلیک اومده بود همون موقع دو نفر با ماها اومدن بیرون....
کوک « اسلحه هاتون رو بزارین زمین....به نفعتونه اون بچه آسیبی نبینه
تهیونگ « اسلحه هاشون رو پایین اوردن چون دور تا دورشون مامور بود و زنده از اینجا بیرون نمیرفتن....سریع رفتیم داخل و دیدم میا تیر خورده و سوریا با اسلحه بالای سرشه.....
نامجون « تمومش کن....اون اسلحه رو بزار زمین و خودتو تسلیم کن
سوریا « یعنی چی...پس اون احمقا
تهیونگ « اگه منتظری گروه نقاب سیاه بیاد کمکت باید بگم همشون رو دستگیر کردیم.....اون اسلحه رو بزار زمینننن ( با داد)
سوریا « نه....من....من نمیتونم تسلیم بشم....نگاهی به میا کردم.....اون...اون باید بمیره...
نامجون « اون اسلحه رو بده به من.....دیوونه بازی در نیار.....
میا « اما اون احمق همچنان اسلحه رو روی سر من گذاشته بود...چشمام سیاهی میرفت و مطمئن بودم خون زیادی ازم رفته......سوریا برای چندمین بار ماشه رو کشید و دیگه چیزی نفهمیدم و چشمام سیاهی رفت.......
جیهوپ « چاره ای جز شلیک نداشتیم....سوریا روی زمین اوفتاد اما چون به دستش شلیک کردیم هنوز بهوش بود.....چیزی که نگرانمون میکرد بیهوشی میا بود.....
تهیونگ « به محظ شلیک به سوریا رفتم و دست میا رو باز کردم.....میا.....میاااااا....خواهش میکنم چشماتو باز کنننن...میاااااا....منو ببین.....همیشه وقتی خودشو توی دردسر مینداخت به موقع میرسیدم حداقل میتونستم اون لبخند بیجونش رو که میخواست نشون بده خوبه رو میدیدم ....اما الان اون تیله های قهوه ای رو ندیده بودم و دلم آشوب بود....نمیتونستم باهاش برم بیمارستان چون اینجا کار داشتیم.....اما دلم همش پیش میا بود......اگه اتفاقی بدی براش بیفته مقصرش رو زنده زنده آتیش میزنم......
ماها « این.....هق این خانم بدجنسه میخواد بکشتت
میا « دروغ میگه تو باور نکن.....هی اگه میخواهی منو بکشی این بچه رو ببر.....مطمئن باش اگه تهیونگ بفهمه زنده نمیمونی
سوریا « نگران نباش همه چی برنامه ریزی شده اس....ماشه رو کشیدم.....اما قرار نبود بلافاصله بمیره.....برای همین به پاش شلیک کردم.....
میا « درد وحشناکی داشت....اما ماها برام مهم تر بود.....سوریا اومد جلو اسلحه رو گذاشت روی سرم
سوریا « حرفی قبل مرگت نداری؟
میا « ف....فقط....ماها....برو....بب...ببر
سوریا « از اونجا که انسان مهربونی هستم قبوله.....به سرباز هام اشاره کردم تا ماها رو ببرن....
نامجون « با صدای اولین تیر حدسمون به یقین تبدیل شد.....سوریا نیست....میا و ماها رو برده......به سمت محلی رفتیم که صدای شلیک اومده بود همون موقع دو نفر با ماها اومدن بیرون....
کوک « اسلحه هاتون رو بزارین زمین....به نفعتونه اون بچه آسیبی نبینه
تهیونگ « اسلحه هاشون رو پایین اوردن چون دور تا دورشون مامور بود و زنده از اینجا بیرون نمیرفتن....سریع رفتیم داخل و دیدم میا تیر خورده و سوریا با اسلحه بالای سرشه.....
نامجون « تمومش کن....اون اسلحه رو بزار زمین و خودتو تسلیم کن
سوریا « یعنی چی...پس اون احمقا
تهیونگ « اگه منتظری گروه نقاب سیاه بیاد کمکت باید بگم همشون رو دستگیر کردیم.....اون اسلحه رو بزار زمینننن ( با داد)
سوریا « نه....من....من نمیتونم تسلیم بشم....نگاهی به میا کردم.....اون...اون باید بمیره...
نامجون « اون اسلحه رو بده به من.....دیوونه بازی در نیار.....
میا « اما اون احمق همچنان اسلحه رو روی سر من گذاشته بود...چشمام سیاهی میرفت و مطمئن بودم خون زیادی ازم رفته......سوریا برای چندمین بار ماشه رو کشید و دیگه چیزی نفهمیدم و چشمام سیاهی رفت.......
جیهوپ « چاره ای جز شلیک نداشتیم....سوریا روی زمین اوفتاد اما چون به دستش شلیک کردیم هنوز بهوش بود.....چیزی که نگرانمون میکرد بیهوشی میا بود.....
تهیونگ « به محظ شلیک به سوریا رفتم و دست میا رو باز کردم.....میا.....میاااااا....خواهش میکنم چشماتو باز کنننن...میاااااا....منو ببین.....همیشه وقتی خودشو توی دردسر مینداخت به موقع میرسیدم حداقل میتونستم اون لبخند بیجونش رو که میخواست نشون بده خوبه رو میدیدم ....اما الان اون تیله های قهوه ای رو ندیده بودم و دلم آشوب بود....نمیتونستم باهاش برم بیمارستان چون اینجا کار داشتیم.....اما دلم همش پیش میا بود......اگه اتفاقی بدی براش بیفته مقصرش رو زنده زنده آتیش میزنم......
۵۹۷.۰k
۰۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.