„★ᴛᴀᴇ★”
„★ᴛᴀᴇ★”
با قدم های آروم توی پارک قدم میزدین، هوا سرد بود.. اما تو برات ذره ای اهمیت نداشت چون کنار اون بودی..
دستت رو محکم گرفته بود که باعث تپش بیشترت قلبت شده بود.. بهت نگاه کرد و لبخند زد : خیلی سردته؟
متقابلا لبخندی بهش زدی و سرت رو به دو طرف تکون دادی: نه نه.. هوا خیلیم خوبه!
خندید و ایستاد روبروت.. ژاکت قرمز رنگش رو در آورد.
همینطور با تعجب نگاهش میکردی که نزدیکت اومد و ژاکت رو دورت پیچید: دروغ نگو بچه!
خواستی پسش بدی که اجازه نداد: بینیت قرمز شده و داری میلرزی.. اینم بگم که ژاکتم به تو خیلی بیشتر میاد..
بعد هم دوباره دستت رو گرفت..
پروانه ها توی قلبت در حال پرواز بودن.. با خودت گفتی کاش بدونی هر حرکتت چقدر اکلیلیم میکنه، با کوچیکترین لمست قلبم لبخند میزنه..
وقتی که نگاهت میکنم بیشتر از دفعه قبل عاشقت میشم..
اگه.. اگه میدونستی احساسم چجوریه بازم اینکار هارو میکردی؟.. اگه میفهمیدی توی ذهنم چقد قربون صدقت میرم، بازم ادامه میدی به ذوق زده کردنم؟
همینطور با خودت حرف میزدی.. هیچوقت نتونستی همه این حرف هارو رو در رو به خودش بگی، بگی چقدر عاشقشی!
یهو کشوندت سمت ی نیمکت و کنارت نشست : ا.تی.. لطفا انقدر بهم زل نزن!.. نگاهت یجوریه.. باعث میشه علاقم بیشتر بشه و شبها نتونم بخاطر ذوق بخوابم!
فکر کردی داره باهات شوخی میکنه اما ادامه داد: ژاکتم هم مال تو.. لطفا وقتی میری پیش اون همکلاسیت که توی ریاضی کمکت میکنه بپوشش،
میخوام بدونه تو مال منی!
با بهت بهش نگاه کردی و حرفاشو بارها و بارها تو ذهنت تکرار کردی.. بهش نمیخورد شوخی کرده باشه!
با لبخند بهش خیره شدی و بو*سه ای روی گردنش کاشتی و گفتی:چشم..
دستای سردت رو تو دستای خودش فشرد و به راه رفتن ادامه میدادید..
همینطور به جلو می رفتید و باهم حرف میزدین..! از خودش برات تعریف میکرد..
و همینطور به لحن حرف زدنش نگاه میکردی..قلبت برای این همه کیوت بودنش ضعف کرده بود..
با ذوق و لبخند دستاش رو با دستات فشردی و به جلو خیره شدی..
بهت نگاه میکرد و قربون صدقت میرفت:قربونتبشم من..خسته شدی حنا؟!
همینطور که به جلو خیره شدی سرت رو تکون دادی و با لبخند گفتی:عمراً..وقتی باتو هستم خستگی برام معنی نداره!:)
با دستاش موهات رو بهم ریخت و لبخند جذابی زد..
با اشاره هات به روبهرو نگاهی کرد و با ذوق گفتی:وای..خدایمن! چه تاب قشنگی!!
با عجله به سمت تاب رفتی و روش نشستی..
اومد کنارت نشست و با لبخند بهت نگاه میکرد که گفت:بنظرم..الان زوده بچه دار بشیم!
پارت بعدی:))
با قدم های آروم توی پارک قدم میزدین، هوا سرد بود.. اما تو برات ذره ای اهمیت نداشت چون کنار اون بودی..
دستت رو محکم گرفته بود که باعث تپش بیشترت قلبت شده بود.. بهت نگاه کرد و لبخند زد : خیلی سردته؟
متقابلا لبخندی بهش زدی و سرت رو به دو طرف تکون دادی: نه نه.. هوا خیلیم خوبه!
خندید و ایستاد روبروت.. ژاکت قرمز رنگش رو در آورد.
همینطور با تعجب نگاهش میکردی که نزدیکت اومد و ژاکت رو دورت پیچید: دروغ نگو بچه!
خواستی پسش بدی که اجازه نداد: بینیت قرمز شده و داری میلرزی.. اینم بگم که ژاکتم به تو خیلی بیشتر میاد..
بعد هم دوباره دستت رو گرفت..
پروانه ها توی قلبت در حال پرواز بودن.. با خودت گفتی کاش بدونی هر حرکتت چقدر اکلیلیم میکنه، با کوچیکترین لمست قلبم لبخند میزنه..
وقتی که نگاهت میکنم بیشتر از دفعه قبل عاشقت میشم..
اگه.. اگه میدونستی احساسم چجوریه بازم اینکار هارو میکردی؟.. اگه میفهمیدی توی ذهنم چقد قربون صدقت میرم، بازم ادامه میدی به ذوق زده کردنم؟
همینطور با خودت حرف میزدی.. هیچوقت نتونستی همه این حرف هارو رو در رو به خودش بگی، بگی چقدر عاشقشی!
یهو کشوندت سمت ی نیمکت و کنارت نشست : ا.تی.. لطفا انقدر بهم زل نزن!.. نگاهت یجوریه.. باعث میشه علاقم بیشتر بشه و شبها نتونم بخاطر ذوق بخوابم!
فکر کردی داره باهات شوخی میکنه اما ادامه داد: ژاکتم هم مال تو.. لطفا وقتی میری پیش اون همکلاسیت که توی ریاضی کمکت میکنه بپوشش،
میخوام بدونه تو مال منی!
با بهت بهش نگاه کردی و حرفاشو بارها و بارها تو ذهنت تکرار کردی.. بهش نمیخورد شوخی کرده باشه!
با لبخند بهش خیره شدی و بو*سه ای روی گردنش کاشتی و گفتی:چشم..
دستای سردت رو تو دستای خودش فشرد و به راه رفتن ادامه میدادید..
همینطور به جلو می رفتید و باهم حرف میزدین..! از خودش برات تعریف میکرد..
و همینطور به لحن حرف زدنش نگاه میکردی..قلبت برای این همه کیوت بودنش ضعف کرده بود..
با ذوق و لبخند دستاش رو با دستات فشردی و به جلو خیره شدی..
بهت نگاه میکرد و قربون صدقت میرفت:قربونتبشم من..خسته شدی حنا؟!
همینطور که به جلو خیره شدی سرت رو تکون دادی و با لبخند گفتی:عمراً..وقتی باتو هستم خستگی برام معنی نداره!:)
با دستاش موهات رو بهم ریخت و لبخند جذابی زد..
با اشاره هات به روبهرو نگاهی کرد و با ذوق گفتی:وای..خدایمن! چه تاب قشنگی!!
با عجله به سمت تاب رفتی و روش نشستی..
اومد کنارت نشست و با لبخند بهت نگاه میکرد که گفت:بنظرم..الان زوده بچه دار بشیم!
پارت بعدی:))
۱.۵k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.