پارت شصت و یکم where are you کجایی به روایت زیحا:
نگین سبز ان انقدر براق بود که رزالین میتوانست انعکاسش را درون ان ببیند.یک انگشتر که دور تا دور ان با الماس های کوچک می درخشید و با روی ان یک نگین سبز بزرگ قرار داشت.وقتی الی جعبه ان را با شوق و ذوق وصف نشدنی به او داد،رزالین ان را از جعبه اش در اورد و نگاه کرد.نفس عمیق کشید تا جلوی بغضی که باعث شده بود چشمش خیس شود،را بگیرد.به انگشتر نگاه کرد بعد به عکسی که کنار دیوار از او و جیمین بود.بدون اینکه ببیند به کدام انگشتش اندازه است، در جعبه را بست و در کشوی اول میز ارایشش کنار دیگر جواهراتش گذاشت و کشو را بست.دستش را روی میز گذاشت و هق هق گریه اش بلند شد.الی دستش را روی بازوی او گذاشت و کمی فشار داد و حرفی نزد.رزالین سرش را بلند کرد و الی در اینه دید بعد نگاهش را با چشم های خود دوخت.با کف دستش گونه اش را خشک کرد و بلند شد.
"میرم قدم بزنم."
"میخوای باهات بیام؟"
"نه الی میخوام تنها باشم."
"رزی؟"
"چی؟"
"سیزدهم خبریه؟"
"تولد جیمینه."
تا وقتی رزالین از در خارج شد،الی با او رفت.بعد به خانه برگشت.امروز از ان روزهایی است که خانه سوت و کور است.به طبقه بالا رفت.به اتاق خواب رزالین، کشوی اول میز ارایش را باز کرد و از گوشه ان یک جعبه را باز کرد.پر از جواهرات و طلای مختلف. الی زنجیر طلا را برداشت و در گردنش اویزان کرد.گوشواره های حلقه ای بزرگ را در گوشش کرد و جلوی اینه ژست می گرفت و خودش را می چرخاند.حس غرور به او دست داده و بعد...چشمش به انگشتر افتاد...نگین سبزش به او لبخند میزد.همانی که دو شب پیش با جیمین خریده بود.وقتی شب ساعت هشت شب از خانه بیرون رفت، جیمین دم در با ماشین منتظر بود.ماشینی که الی مدل ان را نمی دانست فقط به مثال انها میگفت شاسی بلند...جواهر فروش، انگشتر های متفاوتی را جلوی جیمین گذاشت.جیمین به الی نگاه کرده و گفته بود:
"به نظرت کدوم یکی؟"
"همه شون قشنگه."
جیمین یک حلقه ساده و ظریف را گرفت.
"این حلقه خوبه.نه؟"
الی از همان اول به انگشتر نگین سبز خیره شده بود.
"این خیلی قشنگه."
جیمین حلقه را سر جایش گذاشت.
"فکر میکنی رزالین خوشش بیاد؟"
"هر زنی عاشق این انگشتر میشه."
جیمین جعبه ان را به الی داد و گفته بود: "لطفا روز سالگردمون بهش بده...فردای روزی که رفتم."
الی نگاهی به انگشتش انداخت که انگشتر در ان فرو رفته بود.به ناگاه احساس گناه کرد.از خود پرسید چرا اینجا امدی؟...دل پیچیده گرفت و عرق سردی پیشانی اش را خیس کرد.زنجیر و گوشواره و انگشتر را با سرعت سر جایش گذاشت و کشو را بست.نفس نفس زنان از اتاق خارج شد، دستش را به دیوار تکیه داد تا نفس کشیدنش منظم شود که...در اتاقی را باز دید.همانی را که خانم الموند گفت به جز رزالین کسی داخل ان نمی رود.در ان اتاق همیشه بسته بود اما الان...باز بود...الی قدم به سوی ان برداشت،قسم خورد که اخرین گناهش است.
اتاقی بود که رزالین در ان می رقصید و تمام خاطرات دو سال پیشش را نگاه داشته بود.روی دیوار ها از عکس سه تا دختر با لب هایی خندان اویزان بود.به عکس ها نزدیک شد و دستش را روی چهره رزالین کشید.چهره ی او کمی شکسته تر شده بود.او راست میگفت که واقعا خوشحال بوده.بعد به دختر کنار رزالین نگاه کرد، دختری با موهای فرفری و لبخندی به پهنای صورتش با دندان های ریز و مرتب...الی بی اختیار با لبخند او لبخند زد.بعد به دختر سوم نگاه کرد...با دیدن او اخمش در هم رفت.الی او را می شناخت...الی دختر سوم را می شناخت...بهتر از هر کسی می شناخت.چشم های مشکی ان دختر را هزار بار دیده بود.لبخند او را از هزار فرسنگ تشخیص می داد.تیپ ضایع اش را که به جز او هیچ کس انگونه لباس نمی پوشید...خواهرش...انا...
"میرم قدم بزنم."
"میخوای باهات بیام؟"
"نه الی میخوام تنها باشم."
"رزی؟"
"چی؟"
"سیزدهم خبریه؟"
"تولد جیمینه."
تا وقتی رزالین از در خارج شد،الی با او رفت.بعد به خانه برگشت.امروز از ان روزهایی است که خانه سوت و کور است.به طبقه بالا رفت.به اتاق خواب رزالین، کشوی اول میز ارایش را باز کرد و از گوشه ان یک جعبه را باز کرد.پر از جواهرات و طلای مختلف. الی زنجیر طلا را برداشت و در گردنش اویزان کرد.گوشواره های حلقه ای بزرگ را در گوشش کرد و جلوی اینه ژست می گرفت و خودش را می چرخاند.حس غرور به او دست داده و بعد...چشمش به انگشتر افتاد...نگین سبزش به او لبخند میزد.همانی که دو شب پیش با جیمین خریده بود.وقتی شب ساعت هشت شب از خانه بیرون رفت، جیمین دم در با ماشین منتظر بود.ماشینی که الی مدل ان را نمی دانست فقط به مثال انها میگفت شاسی بلند...جواهر فروش، انگشتر های متفاوتی را جلوی جیمین گذاشت.جیمین به الی نگاه کرده و گفته بود:
"به نظرت کدوم یکی؟"
"همه شون قشنگه."
جیمین یک حلقه ساده و ظریف را گرفت.
"این حلقه خوبه.نه؟"
الی از همان اول به انگشتر نگین سبز خیره شده بود.
"این خیلی قشنگه."
جیمین حلقه را سر جایش گذاشت.
"فکر میکنی رزالین خوشش بیاد؟"
"هر زنی عاشق این انگشتر میشه."
جیمین جعبه ان را به الی داد و گفته بود: "لطفا روز سالگردمون بهش بده...فردای روزی که رفتم."
الی نگاهی به انگشتش انداخت که انگشتر در ان فرو رفته بود.به ناگاه احساس گناه کرد.از خود پرسید چرا اینجا امدی؟...دل پیچیده گرفت و عرق سردی پیشانی اش را خیس کرد.زنجیر و گوشواره و انگشتر را با سرعت سر جایش گذاشت و کشو را بست.نفس نفس زنان از اتاق خارج شد، دستش را به دیوار تکیه داد تا نفس کشیدنش منظم شود که...در اتاقی را باز دید.همانی را که خانم الموند گفت به جز رزالین کسی داخل ان نمی رود.در ان اتاق همیشه بسته بود اما الان...باز بود...الی قدم به سوی ان برداشت،قسم خورد که اخرین گناهش است.
اتاقی بود که رزالین در ان می رقصید و تمام خاطرات دو سال پیشش را نگاه داشته بود.روی دیوار ها از عکس سه تا دختر با لب هایی خندان اویزان بود.به عکس ها نزدیک شد و دستش را روی چهره رزالین کشید.چهره ی او کمی شکسته تر شده بود.او راست میگفت که واقعا خوشحال بوده.بعد به دختر کنار رزالین نگاه کرد، دختری با موهای فرفری و لبخندی به پهنای صورتش با دندان های ریز و مرتب...الی بی اختیار با لبخند او لبخند زد.بعد به دختر سوم نگاه کرد...با دیدن او اخمش در هم رفت.الی او را می شناخت...الی دختر سوم را می شناخت...بهتر از هر کسی می شناخت.چشم های مشکی ان دختر را هزار بار دیده بود.لبخند او را از هزار فرسنگ تشخیص می داد.تیپ ضایع اش را که به جز او هیچ کس انگونه لباس نمی پوشید...خواهرش...انا...
۸.۹k
۱۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.