عشق یا قتل پ ۱۶ ق ۴
پ ۱۶ ق ۴ : ( خواب ا/ت : در حالی ک روی ی سکوه چوبی ایستاده بود.......و به غروب خورشید نگاه میکرد ..... دستای گرمی از پشتت اومد و بازوهاش رو نوازش کرد ....... دستاشو دور کمر ا/ت حلقه کرد و نوک بینیش رو روی گردنش کشید .......
- بگو ببینم منو میتونی تشخیص بدی؟
+ منظورت چیه؟
- تو.....خیلی دوست داری خاطراتت برگردن.....برای همینه خیلی به خودت فشار میاری و این باعث شده ک مقداری از حافظه تو این یک هفته برگرده
+ آره ...... کلا سواله.....من....کی بودم؟....جونگ کوک هیچی نمیگه.....و حتی نمیزاره کاری انجام بدم.....فقط خیلی دوس دارم .... گذشتمو به یاد بیارم.... اینکه کی بودم چه چیزایی میدونستم و یا عاشق کی بودم
- ببین......گذشته ی تو......هم دردناکه ..... هم وحشتناک......هم دوست داشتنی....هم با عشق......با این حال.....بازم دوست داری برگرده؟
+ آره......چون.....من.....فک میکنم به یاد آوردن گذشته ام خیلی....خیلی بهتر باشه چون هم میفهمم ک جونگ کوک عشق واقعیم بوده یا ن و هم میفهمم ک من چه کسی بودم و بتونم بین تهیونگ و جونگ کوک فرقی ببینم ک تو گذشتم بوده
- باشه.....پس..
ازش فاصله گرفت....ا/ت برگشت و به اون فرد نگاه کرد....تهیونگ بود با لباس های سفید......
- اگه میخوای حافظه ات برگرده.....به اون خورشید جلوت نگاه کن چشماتو ببند و تا ۱۰ بشمار اگه بتونی همه چی رو درست کنی......اون کسایی ک عضوی از خانوادت یا افراد مهم زندگیت بودن و اینکه اگه زنده ان و یا مُردن رو پیدا کنی......زندگیت خیلی قشنگ تر از اونی میشه ک فکرشو میکنی!!
+ باشه
تهیونگ پرواز کرد و رو به آسمون..... یه فرشته شد..... ا/ت همون کار هایی ک گفته بود رو انجام داد .....
از تو بغل جونگ کوک بیدار شد و سریع ازش فاصله گرفت
جونگ کوک.....تقریبا یه ساعتی هست ک تو بغلم خوابیدی!
+ تو بغل تو؟؟؟؟
جونگ کوک....آره چیه مگه؟
+ ه.هیچی
سریع بلند شد و رفت تو اتاقش.......یعنی.....آره حافظه اش رو بدست آورده بود........و داشت اشک شوق میریخت...... باید.... باید فک میکرد ک چطوری از دست اینا خلاص شه!.......راهی نداشت.....از قتل ادم ها متنفر بود.....فکر کرد شاید.....باید به انتقام جونگ کوک کمک کنه.......
- بگو ببینم منو میتونی تشخیص بدی؟
+ منظورت چیه؟
- تو.....خیلی دوست داری خاطراتت برگردن.....برای همینه خیلی به خودت فشار میاری و این باعث شده ک مقداری از حافظه تو این یک هفته برگرده
+ آره ...... کلا سواله.....من....کی بودم؟....جونگ کوک هیچی نمیگه.....و حتی نمیزاره کاری انجام بدم.....فقط خیلی دوس دارم .... گذشتمو به یاد بیارم.... اینکه کی بودم چه چیزایی میدونستم و یا عاشق کی بودم
- ببین......گذشته ی تو......هم دردناکه ..... هم وحشتناک......هم دوست داشتنی....هم با عشق......با این حال.....بازم دوست داری برگرده؟
+ آره......چون.....من.....فک میکنم به یاد آوردن گذشته ام خیلی....خیلی بهتر باشه چون هم میفهمم ک جونگ کوک عشق واقعیم بوده یا ن و هم میفهمم ک من چه کسی بودم و بتونم بین تهیونگ و جونگ کوک فرقی ببینم ک تو گذشتم بوده
- باشه.....پس..
ازش فاصله گرفت....ا/ت برگشت و به اون فرد نگاه کرد....تهیونگ بود با لباس های سفید......
- اگه میخوای حافظه ات برگرده.....به اون خورشید جلوت نگاه کن چشماتو ببند و تا ۱۰ بشمار اگه بتونی همه چی رو درست کنی......اون کسایی ک عضوی از خانوادت یا افراد مهم زندگیت بودن و اینکه اگه زنده ان و یا مُردن رو پیدا کنی......زندگیت خیلی قشنگ تر از اونی میشه ک فکرشو میکنی!!
+ باشه
تهیونگ پرواز کرد و رو به آسمون..... یه فرشته شد..... ا/ت همون کار هایی ک گفته بود رو انجام داد .....
از تو بغل جونگ کوک بیدار شد و سریع ازش فاصله گرفت
جونگ کوک.....تقریبا یه ساعتی هست ک تو بغلم خوابیدی!
+ تو بغل تو؟؟؟؟
جونگ کوک....آره چیه مگه؟
+ ه.هیچی
سریع بلند شد و رفت تو اتاقش.......یعنی.....آره حافظه اش رو بدست آورده بود........و داشت اشک شوق میریخت...... باید.... باید فک میکرد ک چطوری از دست اینا خلاص شه!.......راهی نداشت.....از قتل ادم ها متنفر بود.....فکر کرد شاید.....باید به انتقام جونگ کوک کمک کنه.......
۴۵.۲k
۲۸ تیر ۱۴۰۰