گس لایتر/پارت ۱۸۹
انگار که منتظر جمله ای از سمت جونگکوک بود...
اما جونگکوک گلوش خشک شده بود... به قدری شوک بود که هنوز هم وخامت اوضاع رو کاملا لمس نکرده بود...
چشمای بایول پر از اشک بود که هنوز سرازیر نشده بود... عین چشمه ی جوشان مردمک چشمش از اشک میلغزید....
بایول: توی یکی از عکساتون که بورامو توی بغلت گرفته بودی یه لباس خواب قرمز داشت...
بورام گفت خیلی از اون لباسش خوشت میاد! ....
جونگکوک از شنیدن این جمله دستشو مشت کرد... اگر دستش به بورام میرسید همین حالا سراغش میرفت... افسوس که دیر فهمید!...
بایول دونه به دونه و دقیق همه چیزو برای جونگکوک تعریف میکرد... با چشمای اشک آلود و صدای گرفته...
هرچی شنیده و دیده بود رو میگفت...
جونگکوک هنوز در سکوت مطلق بهش نگاه میکرد...
بایول آب دهنشو قورت داد...
لحنش پر از غم بود...
بغض راه گلوشو سد کرد...
با حسرتی که توی نگاهش موج میزد ادامه داد:
بورام از یه اختلال حرف میزد...
بیزاری جنسی!...
گفت که با نزدیک شدن به من حالت بد میشده! ....
گفت ازش خواستی که کمکت کنه اختلالت درمان بشه...
یعنی... تا این حد برات کم بودم؟... انقد منو نالایق میدونستی که مشکلتو با هرکسی میتونستی در میون بزاری اِلا من!....
تموم لحظاتی که من عشق میکردم از بودن با تو...
تو داشتی رنج میکشیدی و میخواستی ازم خلاص بشی...
برای همین انقد ازم فراری بودی...
ولی من احمق نفهمیدم!
چون عاشقت بودم جز عشق از حرفا و حرکاتت چیز دیگه برداشت نمیکردم!....
بورام بهم گفت تموم شبایی که دیر خونه میومدی خونه همشو پیش اون بودی!...
میدونی با این حرفش چی یادم اومد؟
شبی رو که زایمان کردم...
اون شب خیلی دیر کردی!
وقتی داشتم درد میکشیدم که پسرتو به دنیا بیارم تو داشتی از جسم معشوقت لذت میبردی؟...
سکوت جونگکوک بایول رو عصبانی کرد...
فریاد زد: لعنتی یه چیزی بگو!!!!....
یقه ی لباس جونگکوک رو توی دستش گرفت...
بایول: یکیشو انکار کن!...
از فریاد بایول جونگ هون از خواب پرید و صدای گریش خونه رو پر کرد...
نگاه جونگکوک سمت اتاق جونگ هون رفت...
دستای بایول هنوز محکم یقه ی لباسشو چسبیده بودن...
دستاشو بالا آورد... روی دستای بایول گذاشت...
و از یقه ی خودش بازشون کرد...
آروم سمت اتاق جونگ هون رفت...
چشمای بایول بُهت زده جونگکوک رو دنبال میکرد... دستاش از شدت عصبانیت میلرزید...
باورش نمیشد که جونگکوک هیچ کلمه ای به زبون نیاورده...
لحظاتی بعد جونگکوک از اتاق جونگ هون برگشت... و بچه ساکت شد...
ولی به طرف بایول نیومد!....
بلکه سمت در رفت...
پای در که رسید... به بایول نگاهی انداخت... و گفت: هر تصمیمی بگیری... همون میشه!...
و از خونه بیرون رفت...
*********
بایول عصبی و ناراحت بود...
از بی تفاوتی جونگکوک وضعیتش بدتر شد...
با عصبانیت سمت اتاق خواب رفت...
با شرایط موجود توان موندن توی این خونه رو نداشت... اما نمیخواست هیچ وسیله ای رو از اون خونه با خودش ببره...
فقط رفت تا چیزایی که ضروری هستن رو برداره...
کیفش که جلوی میز آرایش بود رو برداشت...
اما به شیشه ی عطرش برخورد کرد و روی زمین خورد...
فرش کوچیکی که پای میز آرایشش بود غرق عطرش شد...
بایول بی توجه به اون ازش گذشت و رفت...
به اتاق جونگ هون رفت و اونو بغل کرد...
فعلا فقط رفتن از این خونه براش مهم بود...
نه چیز دیگه!
پس... رفت...
اما جونگکوک گلوش خشک شده بود... به قدری شوک بود که هنوز هم وخامت اوضاع رو کاملا لمس نکرده بود...
چشمای بایول پر از اشک بود که هنوز سرازیر نشده بود... عین چشمه ی جوشان مردمک چشمش از اشک میلغزید....
بایول: توی یکی از عکساتون که بورامو توی بغلت گرفته بودی یه لباس خواب قرمز داشت...
بورام گفت خیلی از اون لباسش خوشت میاد! ....
جونگکوک از شنیدن این جمله دستشو مشت کرد... اگر دستش به بورام میرسید همین حالا سراغش میرفت... افسوس که دیر فهمید!...
بایول دونه به دونه و دقیق همه چیزو برای جونگکوک تعریف میکرد... با چشمای اشک آلود و صدای گرفته...
هرچی شنیده و دیده بود رو میگفت...
جونگکوک هنوز در سکوت مطلق بهش نگاه میکرد...
بایول آب دهنشو قورت داد...
لحنش پر از غم بود...
بغض راه گلوشو سد کرد...
با حسرتی که توی نگاهش موج میزد ادامه داد:
بورام از یه اختلال حرف میزد...
بیزاری جنسی!...
گفت که با نزدیک شدن به من حالت بد میشده! ....
گفت ازش خواستی که کمکت کنه اختلالت درمان بشه...
یعنی... تا این حد برات کم بودم؟... انقد منو نالایق میدونستی که مشکلتو با هرکسی میتونستی در میون بزاری اِلا من!....
تموم لحظاتی که من عشق میکردم از بودن با تو...
تو داشتی رنج میکشیدی و میخواستی ازم خلاص بشی...
برای همین انقد ازم فراری بودی...
ولی من احمق نفهمیدم!
چون عاشقت بودم جز عشق از حرفا و حرکاتت چیز دیگه برداشت نمیکردم!....
بورام بهم گفت تموم شبایی که دیر خونه میومدی خونه همشو پیش اون بودی!...
میدونی با این حرفش چی یادم اومد؟
شبی رو که زایمان کردم...
اون شب خیلی دیر کردی!
وقتی داشتم درد میکشیدم که پسرتو به دنیا بیارم تو داشتی از جسم معشوقت لذت میبردی؟...
سکوت جونگکوک بایول رو عصبانی کرد...
فریاد زد: لعنتی یه چیزی بگو!!!!....
یقه ی لباس جونگکوک رو توی دستش گرفت...
بایول: یکیشو انکار کن!...
از فریاد بایول جونگ هون از خواب پرید و صدای گریش خونه رو پر کرد...
نگاه جونگکوک سمت اتاق جونگ هون رفت...
دستای بایول هنوز محکم یقه ی لباسشو چسبیده بودن...
دستاشو بالا آورد... روی دستای بایول گذاشت...
و از یقه ی خودش بازشون کرد...
آروم سمت اتاق جونگ هون رفت...
چشمای بایول بُهت زده جونگکوک رو دنبال میکرد... دستاش از شدت عصبانیت میلرزید...
باورش نمیشد که جونگکوک هیچ کلمه ای به زبون نیاورده...
لحظاتی بعد جونگکوک از اتاق جونگ هون برگشت... و بچه ساکت شد...
ولی به طرف بایول نیومد!....
بلکه سمت در رفت...
پای در که رسید... به بایول نگاهی انداخت... و گفت: هر تصمیمی بگیری... همون میشه!...
و از خونه بیرون رفت...
*********
بایول عصبی و ناراحت بود...
از بی تفاوتی جونگکوک وضعیتش بدتر شد...
با عصبانیت سمت اتاق خواب رفت...
با شرایط موجود توان موندن توی این خونه رو نداشت... اما نمیخواست هیچ وسیله ای رو از اون خونه با خودش ببره...
فقط رفت تا چیزایی که ضروری هستن رو برداره...
کیفش که جلوی میز آرایش بود رو برداشت...
اما به شیشه ی عطرش برخورد کرد و روی زمین خورد...
فرش کوچیکی که پای میز آرایشش بود غرق عطرش شد...
بایول بی توجه به اون ازش گذشت و رفت...
به اتاق جونگ هون رفت و اونو بغل کرد...
فعلا فقط رفتن از این خونه براش مهم بود...
نه چیز دیگه!
پس... رفت...
۶۵.۹k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.