فیک یونگی پارت ۱۵
موقع شام خانه مادربزرگ:
ویو یونگی
وقت شام بود همگی نشستیم دور سفره تا بعد از شروع مادربزرگ ما هم شروع کنیم. داشتیم میخوردیم که یهو...
گوم هی: اون دوستی که گفتی مین هیوک بود؟
یونگی: نه ا...( مین هیوک پرید وسط حرفش)
مین هیوک: مگه میشه ایشون از ما تعریف کنم ایشون فقط هه جین رو میبینن نه مارو
یونگی: ییااا. معلومه هه جین مهم تره.
مین هیوک: ایشش
گوم هی: هه جین کیه؟ دختره؟( با تعجب)
مین هیوک: بله دوست صمیمی یونگیه
یونگی: از من پرسید تو چرا جواب دادی
مین هیوک: دوست داشتم
یونگی: ( نگاه ترسناک )
مین هیوک: باشه بابا غلط کردم
دیگه کسی هیچی نگفت اما اعصبانیت فامیل و همینطور بابام رو میتونستم احساس کنم.
غذا تموم شد خانم ها رفتن ظرف ها رو بشورن بقیه هم توی سالن نشسته بودن منم حواسم به گوشیم بود که یهو داداشم اومد نشت بغلم و شروع کرد به حرف زدن.
ب.یونگی: با یه دختر دوست شدی؟ اونم صمیمی؟ بابا میخواد خفت کنه به نفعته سمتش نری وگرنه کارت تمومه.
یونگی: خب چ...( باباش اومد و یک سیلی خوابوند توی گوش یونگی )
پ.یونگی: واقعا که
ب.یونگی: بابا چیکار میکنی؟
پ.یونگی: چیکار میکنم؟ از خود داداشت بپرس با این دست گلایی که به اب داده
یونگی: مگه چیکار کردم؟ هوم؟ مگه مشکلیه که با یه دختر دوست باشم؟ زندگی خودمه به شماها چه
پ.یونگی: به ما چه؟ برای همینه بهت میگیم نحث چون هیچ کاری بلد نیستی بکنی هیچ کاری حتی دوست هم نمیتونی پیدا کنی.
یونگی: چرا خوب میتونم پیدا کنم یه خوبشو پیدا کردم حداقل از شما بهتره
پ.یونگی: از ما بهتره؟ پس برو پیش همون زندگی اگه اون بهتره
یونگی: باشه میرم( کیفشو برداشتن رفت )
ب.یونگی: یونگی صبر کن.
یونگی: مگه نگفت برو پیش اون پس بزار برم ولم کن.
راه افتادن و رفتم. داشت بارون میومد. رفتم پارک نزدیک خونه. زنگ زدم به هه جین همونطور که داشتم گریه میکردم.
هه جین: سلام( با خنده )
یونگی: میشه ببینمت؟( با بغض و گریه)
هه جین: چیشده؟
یونگی: میشه بیای پارک نزدیک خونه؟
هه جین: باشه دارم میام
قطع کرد. من هنوزم داشتم گریه میکردم که یهو یکی دستشو گذاشت رو شونم . سرم رو که بلند کردم دیدم هه جین با چهره نگران داره نگاهم میکنه
یونگی: بشین( با گریه)
هه جین نشست وقتی دید حالم خوب نیست سریع بغلم کرد
هه جین: ایرادی نداره میتونی هر چقدر میخوای گریه کنی ولی حداقل بهم بگو چیشده
همینطور که داشتم گریه میکردم ماجرا رو تعریف کردم...
امیدوارم خوشتون اومده باشه
لایک فراموش نشه💙
ویو یونگی
وقت شام بود همگی نشستیم دور سفره تا بعد از شروع مادربزرگ ما هم شروع کنیم. داشتیم میخوردیم که یهو...
گوم هی: اون دوستی که گفتی مین هیوک بود؟
یونگی: نه ا...( مین هیوک پرید وسط حرفش)
مین هیوک: مگه میشه ایشون از ما تعریف کنم ایشون فقط هه جین رو میبینن نه مارو
یونگی: ییااا. معلومه هه جین مهم تره.
مین هیوک: ایشش
گوم هی: هه جین کیه؟ دختره؟( با تعجب)
مین هیوک: بله دوست صمیمی یونگیه
یونگی: از من پرسید تو چرا جواب دادی
مین هیوک: دوست داشتم
یونگی: ( نگاه ترسناک )
مین هیوک: باشه بابا غلط کردم
دیگه کسی هیچی نگفت اما اعصبانیت فامیل و همینطور بابام رو میتونستم احساس کنم.
غذا تموم شد خانم ها رفتن ظرف ها رو بشورن بقیه هم توی سالن نشسته بودن منم حواسم به گوشیم بود که یهو داداشم اومد نشت بغلم و شروع کرد به حرف زدن.
ب.یونگی: با یه دختر دوست شدی؟ اونم صمیمی؟ بابا میخواد خفت کنه به نفعته سمتش نری وگرنه کارت تمومه.
یونگی: خب چ...( باباش اومد و یک سیلی خوابوند توی گوش یونگی )
پ.یونگی: واقعا که
ب.یونگی: بابا چیکار میکنی؟
پ.یونگی: چیکار میکنم؟ از خود داداشت بپرس با این دست گلایی که به اب داده
یونگی: مگه چیکار کردم؟ هوم؟ مگه مشکلیه که با یه دختر دوست باشم؟ زندگی خودمه به شماها چه
پ.یونگی: به ما چه؟ برای همینه بهت میگیم نحث چون هیچ کاری بلد نیستی بکنی هیچ کاری حتی دوست هم نمیتونی پیدا کنی.
یونگی: چرا خوب میتونم پیدا کنم یه خوبشو پیدا کردم حداقل از شما بهتره
پ.یونگی: از ما بهتره؟ پس برو پیش همون زندگی اگه اون بهتره
یونگی: باشه میرم( کیفشو برداشتن رفت )
ب.یونگی: یونگی صبر کن.
یونگی: مگه نگفت برو پیش اون پس بزار برم ولم کن.
راه افتادن و رفتم. داشت بارون میومد. رفتم پارک نزدیک خونه. زنگ زدم به هه جین همونطور که داشتم گریه میکردم.
هه جین: سلام( با خنده )
یونگی: میشه ببینمت؟( با بغض و گریه)
هه جین: چیشده؟
یونگی: میشه بیای پارک نزدیک خونه؟
هه جین: باشه دارم میام
قطع کرد. من هنوزم داشتم گریه میکردم که یهو یکی دستشو گذاشت رو شونم . سرم رو که بلند کردم دیدم هه جین با چهره نگران داره نگاهم میکنه
یونگی: بشین( با گریه)
هه جین نشست وقتی دید حالم خوب نیست سریع بغلم کرد
هه جین: ایرادی نداره میتونی هر چقدر میخوای گریه کنی ولی حداقل بهم بگو چیشده
همینطور که داشتم گریه میکردم ماجرا رو تعریف کردم...
امیدوارم خوشتون اومده باشه
لایک فراموش نشه💙
۴.۴k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.