فیک عشق دردسرساز
«پارت:۴۶»
تمام مدت که به صرف شام میگذشت زیر نگاه خیره هایون و تهیونگ بودم و اعصابم به هم ریخته بود.
اینقدر از حضور اون دختر لوس و پر افاده تو جمعمون ناراحت و حرصی شده بودم که از اومدنم به اینجا و دعوت جودی و بقیه پشیمون شده بودم.
بالاخره غذام تموم شد و از روی صندلی بلند شدم و تشکر کردم ..
+ممنون بابت شام من بیرون منتظرم،بدون اینکه منتظر واکنشی باشم اومدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم...انگار زیر نگاه خیره اون دونفر داشتم ذوب میشدم و احساس خفگی میکردم.
برگشتم که نگاهی به داخل رستوران بندازم که دیدم از پشت میز بلند شدن و به سمت در حرکت کردن.
•خب؟ کجا بریم؟
+حسرت یه روز برفی پر از شادی خنده رو دلم مونده من میخوام امشب خوش بگذره
~منم موافقم
لبخند کم رنگی رو لبام نشست که با صدای سولان از رو لبام پر کشید و محو شد....
*منم پایه ام
جودی زیر لب زمزمه کرد کی نظر تورو خواست؟
زدم به پهلوش که لبشو گاز گرفت.
تهیونگ کلافه به نظر میرسید....
نمیفهمیدم!اگه از حضور سولان ناراحت بود پس چرا توی مهمونی اونجوری میبوسیدش؟
دست گرم هایون که دستمو گرفت منو از افکارم بیرون کشید.
لبخندی به روم زد و حرکت کرد و کنار نرده ها به منظره محشر روبه رو اشاره کرد.
همه در حال تماشا بودیم که سولان گفت...
*ام...بچه ها باید یه خبری بهتون بدم!
جودی و هایون نگاهش میکردن اما من حتی زحمت چرخوندن سرمم ندادم!
به من چه؟ چرا حرفای اون باید مهم باشه؟
*خب میخواستم بهتون بگم که امکان داره منو تهیونگ صاحب بچه باشیم!
یه چیزی تو دلم فرو ریخت و سریع سرم به سمتش برگشت و دستم دور نرده سرد آهنی محکم پیچیده شد که از زمین افتادنم جلوگیری کنه...
به گوشام شک کردم...اون چی داشت میگفت؟
~چ...چ....چی گفتی؟
*گفتم امکان داره من الان حامله باشم اونم از تهیونگ!
باصدای نعره تهیونگ همه سرها به طرفش چرخید...
-سولان همین الان این مزخرفاتو تموم میکنی!!!چی داری برای خودت زر زر میکنی؟ من حتی انگشتمم بهت نخورده دختره ی ....
•بس کنید روابطتون به ما ربطی نداره..خوشبخت باشین!
دیگه نفهمیدم چی شد اشکام راهشونو باز کردن و رو صورتم ریختن.
با هق هقی که کردم تعجب تو صورت همه جاخوش کرد.
-مورا! ببین منو باور داری نه؟ من گفتم کاری نکردم مورا!
دو قدم فاصله رو پر کرد و از شونه هام گرفت و تکون خفیفی بهم داد و ادامه داد...
-لعنتی برای چی گریه میکنی؟منکه گفتم بی تقصیرم تروخدا مورا گریه نکن
هلش دادم
+به من دست نزن آشغال چطور تونستی؟کم دروغ نگفتی بهم! حالا پنهون کاری ام شده جزو کارات نمیتونم تحملت کنم بسه همین الان همه چی تمومه،همه چی.
از پشت تو بغل هایون فرو رفتم.
•دیگه تموم شد تهیونگ شنیدی که؟
تهیونگ به پوزخند هایون خیره شد نکنه...نکنه همه اینا بخاطر....
•مورا دیگه مال تو نیست...
تمام مدت که به صرف شام میگذشت زیر نگاه خیره هایون و تهیونگ بودم و اعصابم به هم ریخته بود.
اینقدر از حضور اون دختر لوس و پر افاده تو جمعمون ناراحت و حرصی شده بودم که از اومدنم به اینجا و دعوت جودی و بقیه پشیمون شده بودم.
بالاخره غذام تموم شد و از روی صندلی بلند شدم و تشکر کردم ..
+ممنون بابت شام من بیرون منتظرم،بدون اینکه منتظر واکنشی باشم اومدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم...انگار زیر نگاه خیره اون دونفر داشتم ذوب میشدم و احساس خفگی میکردم.
برگشتم که نگاهی به داخل رستوران بندازم که دیدم از پشت میز بلند شدن و به سمت در حرکت کردن.
•خب؟ کجا بریم؟
+حسرت یه روز برفی پر از شادی خنده رو دلم مونده من میخوام امشب خوش بگذره
~منم موافقم
لبخند کم رنگی رو لبام نشست که با صدای سولان از رو لبام پر کشید و محو شد....
*منم پایه ام
جودی زیر لب زمزمه کرد کی نظر تورو خواست؟
زدم به پهلوش که لبشو گاز گرفت.
تهیونگ کلافه به نظر میرسید....
نمیفهمیدم!اگه از حضور سولان ناراحت بود پس چرا توی مهمونی اونجوری میبوسیدش؟
دست گرم هایون که دستمو گرفت منو از افکارم بیرون کشید.
لبخندی به روم زد و حرکت کرد و کنار نرده ها به منظره محشر روبه رو اشاره کرد.
همه در حال تماشا بودیم که سولان گفت...
*ام...بچه ها باید یه خبری بهتون بدم!
جودی و هایون نگاهش میکردن اما من حتی زحمت چرخوندن سرمم ندادم!
به من چه؟ چرا حرفای اون باید مهم باشه؟
*خب میخواستم بهتون بگم که امکان داره منو تهیونگ صاحب بچه باشیم!
یه چیزی تو دلم فرو ریخت و سریع سرم به سمتش برگشت و دستم دور نرده سرد آهنی محکم پیچیده شد که از زمین افتادنم جلوگیری کنه...
به گوشام شک کردم...اون چی داشت میگفت؟
~چ...چ....چی گفتی؟
*گفتم امکان داره من الان حامله باشم اونم از تهیونگ!
باصدای نعره تهیونگ همه سرها به طرفش چرخید...
-سولان همین الان این مزخرفاتو تموم میکنی!!!چی داری برای خودت زر زر میکنی؟ من حتی انگشتمم بهت نخورده دختره ی ....
•بس کنید روابطتون به ما ربطی نداره..خوشبخت باشین!
دیگه نفهمیدم چی شد اشکام راهشونو باز کردن و رو صورتم ریختن.
با هق هقی که کردم تعجب تو صورت همه جاخوش کرد.
-مورا! ببین منو باور داری نه؟ من گفتم کاری نکردم مورا!
دو قدم فاصله رو پر کرد و از شونه هام گرفت و تکون خفیفی بهم داد و ادامه داد...
-لعنتی برای چی گریه میکنی؟منکه گفتم بی تقصیرم تروخدا مورا گریه نکن
هلش دادم
+به من دست نزن آشغال چطور تونستی؟کم دروغ نگفتی بهم! حالا پنهون کاری ام شده جزو کارات نمیتونم تحملت کنم بسه همین الان همه چی تمومه،همه چی.
از پشت تو بغل هایون فرو رفتم.
•دیگه تموم شد تهیونگ شنیدی که؟
تهیونگ به پوزخند هایون خیره شد نکنه...نکنه همه اینا بخاطر....
•مورا دیگه مال تو نیست...
۲۱.۷k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.