وقتی عاشقش بودی ولی...
part: ①
ا.ت ویو•
مثل همیشه تو شرکت درحال رسیدگی به پرونده ها بودم... سرم شلوغ بود...
تق تق... "
ا.ت: بیا تو!
کارمند:سلام خانم...
ا.ت: بگو...
کارمند:یه سری پرونده دیگه از شرکت(bhp)اومده... بدلیل قرار دادی که باهامون بستن باید این پرونده هارو..........
از کلافگی..دستمو به طور خاصی گذاشتم رو سرم و گفتم
ا.ت: باشه باشه فهمیدم بزارش رو میزم...
کارمند: بله!
ا.ت: میتونی بری!
کارمند:چشم
اوفف دوباره کار... کار... کار... فقط کار تمومی نداره...
"زنگ گوشی
ا.ت: اوف.. این دیگه کیه!؟(کلافع)
ا.ت:ها... کالکیه... اینو کم داشتیم...
مکالمه"
ا.ت:بله؟!(کلافه)
کالکی: هوییی... چته باز... سلامت کو؟
ا.ت: بابا حوصله ندارم...
کالکی:چیه... باز کار ریخته سرت؟!
ا.ت: آرع... زود حرفتو بگو برم به کارم برسم...
کالکی:بابا کاری ندارم دلم تنگ شده بود زنگ زدم... ینی ادم نمیتونه به دوست صمیمیش زنگ بزنه؟ ها؟ ناراحت شدم(ادا درمیارع)
ا.ت: ببخشید...
کالکی:میشه بیام پیشت؟
ا.ت:باشه بیا!
کالکی:باش منتظرم بمون... باییی
ا.ت: بایی..!
"پایان مکالمه
اخه چیکار کنم... دست من نیست که... کارم زیادع عصبیم میکنه...
خب... چند تا دیگه مونده پرونده امضا کنم؟... فک کنم یه ۷٠ تایی مونده.... اشکال نداره چاره ای نیست باید تا دیر وقت اینجا باشم....
ساعت نزدیکای۶غروب بود.... که در اتاقم زده شد...
" تق... تق...
در زدنش خاص بود...
ا.ت: بیا تو!
کالکی:تو همینجوری همرو داخل اتاقت را میدی؟
پاشدمو رفتم سمتش
ا.ت:به به کالکی خانم... چطوری
همو بغل کردیم
کالکی: خوبم عشقم تو چطوری؟
ا.ت: منم خوبم...
کالکی:دلم برات تنگ. شده بود بیشعور!
ا.ت: منم...!.... خب بشین... چیزی میخوری؟
کالکی: یه لیوان آب!
ا.ت: آب؟
کالکی: آره دیگه باید انداممو اوکی نگه دارم...!خیر سرم یه آیدلما...-
ا.ت: باشه خانم آیدل...
گوشیو ورداشتم
ا.ت: لطفا یه لیوان آب بیارید اتاقم....
کالکی: خب چه خبر؟
کامنت:۱٠
#رمان_فیک
ا.ت ویو•
مثل همیشه تو شرکت درحال رسیدگی به پرونده ها بودم... سرم شلوغ بود...
تق تق... "
ا.ت: بیا تو!
کارمند:سلام خانم...
ا.ت: بگو...
کارمند:یه سری پرونده دیگه از شرکت(bhp)اومده... بدلیل قرار دادی که باهامون بستن باید این پرونده هارو..........
از کلافگی..دستمو به طور خاصی گذاشتم رو سرم و گفتم
ا.ت: باشه باشه فهمیدم بزارش رو میزم...
کارمند: بله!
ا.ت: میتونی بری!
کارمند:چشم
اوفف دوباره کار... کار... کار... فقط کار تمومی نداره...
"زنگ گوشی
ا.ت: اوف.. این دیگه کیه!؟(کلافع)
ا.ت:ها... کالکیه... اینو کم داشتیم...
مکالمه"
ا.ت:بله؟!(کلافه)
کالکی: هوییی... چته باز... سلامت کو؟
ا.ت: بابا حوصله ندارم...
کالکی:چیه... باز کار ریخته سرت؟!
ا.ت: آرع... زود حرفتو بگو برم به کارم برسم...
کالکی:بابا کاری ندارم دلم تنگ شده بود زنگ زدم... ینی ادم نمیتونه به دوست صمیمیش زنگ بزنه؟ ها؟ ناراحت شدم(ادا درمیارع)
ا.ت: ببخشید...
کالکی:میشه بیام پیشت؟
ا.ت:باشه بیا!
کالکی:باش منتظرم بمون... باییی
ا.ت: بایی..!
"پایان مکالمه
اخه چیکار کنم... دست من نیست که... کارم زیادع عصبیم میکنه...
خب... چند تا دیگه مونده پرونده امضا کنم؟... فک کنم یه ۷٠ تایی مونده.... اشکال نداره چاره ای نیست باید تا دیر وقت اینجا باشم....
ساعت نزدیکای۶غروب بود.... که در اتاقم زده شد...
" تق... تق...
در زدنش خاص بود...
ا.ت: بیا تو!
کالکی:تو همینجوری همرو داخل اتاقت را میدی؟
پاشدمو رفتم سمتش
ا.ت:به به کالکی خانم... چطوری
همو بغل کردیم
کالکی: خوبم عشقم تو چطوری؟
ا.ت: منم خوبم...
کالکی:دلم برات تنگ. شده بود بیشعور!
ا.ت: منم...!.... خب بشین... چیزی میخوری؟
کالکی: یه لیوان آب!
ا.ت: آب؟
کالکی: آره دیگه باید انداممو اوکی نگه دارم...!خیر سرم یه آیدلما...-
ا.ت: باشه خانم آیدل...
گوشیو ورداشتم
ا.ت: لطفا یه لیوان آب بیارید اتاقم....
کالکی: خب چه خبر؟
کامنت:۱٠
#رمان_فیک
۲۰.۵k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.