Part 16
Part 16
ویو جیمین
هایپ و دادم به یونگی
جیمین:مرسی
یونگی:خواهش
یونگی داشت هایپ و میخورد نگاهش کردم حق داشتم عاشقش بشم خیلی خوشگل و هات بود ولی من الان عاشق هوسوکم و عاشقش میمونم ساعت و نگا کردم ۱۲ شب بود خوابم میومد دراز کشیدم دوباره یاد خاطراتمون افتادم
فلش بک به ۴ سال پیش
۸ آوریل
یونگی و جیمین رفته بودن بیرون و باهم خوش میگذروندن
از اون چرخوفلک های بزرگ سوار شدن رفتن بالای بالا جایی که شهر انگار زیر پاهاشون بود
جیمین از پنجره بیرون و نگاه میکرد که یهو گفت
جیمین:یونگی یه روز فک میکردی ما عاشق هم بشیم؟
یونگی دست جیمین و گرفت
یونگی:نه ولی الان دارمت
گردن جیمنی و گرفت و سمت خودش کشید و نزدیک لبش زمزمه کرد
یونگی:عاشقتم
جیمین:منم
و هم رو بوسیدن
پایان فلش بک
ویو جیمین
ده دقیقه همینطوری این خاطره به ذهنم میومد برق های اتاق همه خاموش بودن و یونگی هم دراز کشیده بود نمیدونستم خوابه یا نه
یه هق آرومی از گلوم بیرون اومد و اشکام جاری شد نمیتونستم جلوی خودم و بگیرم پس آروم شروع کردم به اشک ریختن صدای فین فینم بلند شد
یهو حس کردم دستی دور کمرم دیدم یونگیه چون تختمون یک و نیم متری بود راحت دو نفره جا میشدیم
یونگی:جیمین گریه نکن
با شنیدن صداش گریه ام شدت گرفت یه هق هق از گلوم بیرون اومد
یونگی دستم و گرفت منم دستش و گرفتم
یونگی:جیمینی
دلم خیلی برای این صدا وقتی میگفت جیمینی تنگ شده بود گریم شدید تر شد یکی دیگه دست یونگی زیر گردنم خزید
جیمین:یون.گی هق هق*با گریه*
یونگی:جیمینی گریه نکن منم نمیخواستم باهات تو یه اتاق باشم که با به یاد آوردن خاطراتمون حالمون بد بشه سخته به اون همه خاطرات خوب از هم جدا بشیم ولی تو الان یه عشقی داری که همیشه کنارته اونم هوسوکه
برگشتم سمتش و سرم و به سینش تکیه دادم و یه دستم و دور کمرش حلقه کردم یونگی سرمو بوسید یه زره آروم شدم
جیمین:یون.گی می.شه همینجوری باشی هق فقط یه زره*بغض*
یونگی:باشه تو فقط آروم باش مثل قبلا هنوز دوست ندارم ببینم که داری به خاطر خاطراتمون گریه میکنی*بغض*
یهو با کاری که کرد دیگه هنگ کردم واتت...ادامه دارد
خماریییییییییییی دردددددد بکشیننننننن
لایک:۱۰ تا ۱۵
کامنت:۲۰
تا پایان شرط ها بابایییی
ویو جیمین
هایپ و دادم به یونگی
جیمین:مرسی
یونگی:خواهش
یونگی داشت هایپ و میخورد نگاهش کردم حق داشتم عاشقش بشم خیلی خوشگل و هات بود ولی من الان عاشق هوسوکم و عاشقش میمونم ساعت و نگا کردم ۱۲ شب بود خوابم میومد دراز کشیدم دوباره یاد خاطراتمون افتادم
فلش بک به ۴ سال پیش
۸ آوریل
یونگی و جیمین رفته بودن بیرون و باهم خوش میگذروندن
از اون چرخوفلک های بزرگ سوار شدن رفتن بالای بالا جایی که شهر انگار زیر پاهاشون بود
جیمین از پنجره بیرون و نگاه میکرد که یهو گفت
جیمین:یونگی یه روز فک میکردی ما عاشق هم بشیم؟
یونگی دست جیمین و گرفت
یونگی:نه ولی الان دارمت
گردن جیمنی و گرفت و سمت خودش کشید و نزدیک لبش زمزمه کرد
یونگی:عاشقتم
جیمین:منم
و هم رو بوسیدن
پایان فلش بک
ویو جیمین
ده دقیقه همینطوری این خاطره به ذهنم میومد برق های اتاق همه خاموش بودن و یونگی هم دراز کشیده بود نمیدونستم خوابه یا نه
یه هق آرومی از گلوم بیرون اومد و اشکام جاری شد نمیتونستم جلوی خودم و بگیرم پس آروم شروع کردم به اشک ریختن صدای فین فینم بلند شد
یهو حس کردم دستی دور کمرم دیدم یونگیه چون تختمون یک و نیم متری بود راحت دو نفره جا میشدیم
یونگی:جیمین گریه نکن
با شنیدن صداش گریه ام شدت گرفت یه هق هق از گلوم بیرون اومد
یونگی دستم و گرفت منم دستش و گرفتم
یونگی:جیمینی
دلم خیلی برای این صدا وقتی میگفت جیمینی تنگ شده بود گریم شدید تر شد یکی دیگه دست یونگی زیر گردنم خزید
جیمین:یون.گی هق هق*با گریه*
یونگی:جیمینی گریه نکن منم نمیخواستم باهات تو یه اتاق باشم که با به یاد آوردن خاطراتمون حالمون بد بشه سخته به اون همه خاطرات خوب از هم جدا بشیم ولی تو الان یه عشقی داری که همیشه کنارته اونم هوسوکه
برگشتم سمتش و سرم و به سینش تکیه دادم و یه دستم و دور کمرش حلقه کردم یونگی سرمو بوسید یه زره آروم شدم
جیمین:یون.گی می.شه همینجوری باشی هق فقط یه زره*بغض*
یونگی:باشه تو فقط آروم باش مثل قبلا هنوز دوست ندارم ببینم که داری به خاطر خاطراتمون گریه میکنی*بغض*
یهو با کاری که کرد دیگه هنگ کردم واتت...ادامه دارد
خماریییییییییییی دردددددد بکشیننننننن
لایک:۱۰ تا ۱۵
کامنت:۲۰
تا پایان شرط ها بابایییی
۶.۹k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.