فرشته ای در جهنم p6🧚🏻♀️
p6
حنا بهم نگاهی انداخت معلومه هنوز باهام قهره
هر چند دوست داشتم مثل قبل باشیم ولی اعتنا نذاشتم خودش شروع کرد تقصیر خودشه. صبر کن چه اتفاقی افتاد؟ بابا...
پرستار اومد تو اتاق و سرم رو از دستم در اورد
پرستار: مرخصید میتونید برید.
از رو تخت بلند شدم میتونستم غمو تو چشمای مامان ببینم. چرا اینطوری شد از چاه افتادم تو چاله. فکر میکردم مشکل اصلی اومدن رایان به خانواده مونه ولی نه اشتباه میکردم.
از بیمارستان اومدیم بیرون
مامان با گریه: بچه ها مطمئنم هردوتون فهمیدین چه اتفاقی افتاده پدرتون به قتل رسیده هق. باید با این پاقعیت رو به رو شیم. بعد مراسم خاک سپاری پدرتون میریم فرانسه تا پیش اقوام من باشیم.شما دوتا برید خرما بخرید برای پذیرایی دختر/پسر عمه/عمو هاتون رو هم فرستادم من میرم خونه. یادتون نره لباس مشکی هم بخرین.
حنا: مامان خطرناکه توهم بیا
مامان: نه عزیز عمت داره میاد خونه مون شما برین.
من و حنا تنها شده بودیم باید چکار میکردم؟ فقط سرمو انداختم پایین تا اینکه حنا حرف زد
حنا: اول بریم سوپر مارکت بعد میریم بوتیک.
بعد کمی مکث ادامه داد: باید قاتل پدرو پیدا کنم ولی تنهایی نمیتونم پس مجبوریم فعلا باهم همکاری کنیم.
آنا با ناراحتی: چطور میتونیم ما دوتا دختر ۱۶ ساله ایم؟ بعدشم ما میخوایم بریم فرانسه در حالی که قاتل پدر تو ایرانه. همه چیو بزار بر عهده پلیس ما دیگه برای همیشه از ایران میریم
حنا: به این فکر کردی وقتی رفتیم فرانسه میخوایم چمار کنیم؟ طول میکشه تا مامان شغل پیدا کنه و توهم زبان فرانسوی بلد نیستی که بری سرکار. اگه من و مامان هر دو سرکار باشیم نمیتونیم خرج مانتو و لباس و غذای هر سه نفرمونو دراریم پس باید ازدواج کنیم. من از اون پسره رایان گذشتم با اون ازدواج کن. منم یکیو دارم
آنا: شاید پسره نخود بیاد فرانسه
حنا: میاد من راضیش میکنم
معلوم بود حنا ته دلش هنوز رایانو دوس داره. ولی خودش گفت پس منم انجامش میدم.
خرما و مانتو مشکی خریدیم ست خریدیم(عکس مانتو بالا هست)
برگشتنی رفتیم در خونه رایان حنا در زد و منو گذاشت دم در. رایان درو باز کرد. سلام کردم.
آنا: آقا رایان پدر من طی یه حادثه فوت شد. من و خواهرم و مادرم قصد داریم بعد از مراسم خاک سپاری بریم فرانسه. داشتم فکر میکردم اگه واقعا قصدتون ازدواج با منه الان بهترین فرصته...
رایان: اگه این آخرین فرصت باشه همین کارو میکنم. راستی لازم نیست باهام رسمی حرف بزنی
آنا: اوکی
اما آنا از اینکه رایان همون قاتله بی خبر بود....
پرش زمانی به چند روز بعد:
همه مراسم هارو تموم کردیم امروز روز پروازه رایان هم باهامون میاد و همینطور حنا و دوس پسرش که اوناهم قصد ازدواج داشتن. مامان در جریان بود و موافقت داشت؛ چون از اینکه قراره با یه شخص مطمئن و پولدار ازدواج کنیم اطمینان داشت. برای آخرین بار به سر مزار بابا رفتم
شاخه گل نرگس رو روش گذاشتم: بابا ما میخوایم بریم فرانسه برای همین دیگه نمیتونم بیام دیدنت. ولی هر مپقع اومدم ایران مطمئن باش بهت سر میزنم. راستی من میخوام با رایان ازدواج کنم. میدونم برخلاف میلته ولی حنا موافقت کرد یعنی الان هیچ مشکلی نداریم راستی حناهم میخواد ازدواج کنه. بابا میدونم اون بالا جات خوبه نگران ماهم نباش جای ماهم عالیه پیش اقوام مامانیم خاله ام میخواد توی کافه برای مامان جا باز کنه. بابا قاتلتو پیدا میکنم نمیزارم آروم بگیره نگران نباش. روم حساب کن. دیگه باید برم. دوست دارم بابا.
و اروم قبرستونو ترک کردم. مامان و حنا با ماشین منتظرم بودن سوار شدم.
ادامه دارد...
پارت بعدو اگه وقت شد الان میزارم💚
حنا بهم نگاهی انداخت معلومه هنوز باهام قهره
هر چند دوست داشتم مثل قبل باشیم ولی اعتنا نذاشتم خودش شروع کرد تقصیر خودشه. صبر کن چه اتفاقی افتاد؟ بابا...
پرستار اومد تو اتاق و سرم رو از دستم در اورد
پرستار: مرخصید میتونید برید.
از رو تخت بلند شدم میتونستم غمو تو چشمای مامان ببینم. چرا اینطوری شد از چاه افتادم تو چاله. فکر میکردم مشکل اصلی اومدن رایان به خانواده مونه ولی نه اشتباه میکردم.
از بیمارستان اومدیم بیرون
مامان با گریه: بچه ها مطمئنم هردوتون فهمیدین چه اتفاقی افتاده پدرتون به قتل رسیده هق. باید با این پاقعیت رو به رو شیم. بعد مراسم خاک سپاری پدرتون میریم فرانسه تا پیش اقوام من باشیم.شما دوتا برید خرما بخرید برای پذیرایی دختر/پسر عمه/عمو هاتون رو هم فرستادم من میرم خونه. یادتون نره لباس مشکی هم بخرین.
حنا: مامان خطرناکه توهم بیا
مامان: نه عزیز عمت داره میاد خونه مون شما برین.
من و حنا تنها شده بودیم باید چکار میکردم؟ فقط سرمو انداختم پایین تا اینکه حنا حرف زد
حنا: اول بریم سوپر مارکت بعد میریم بوتیک.
بعد کمی مکث ادامه داد: باید قاتل پدرو پیدا کنم ولی تنهایی نمیتونم پس مجبوریم فعلا باهم همکاری کنیم.
آنا با ناراحتی: چطور میتونیم ما دوتا دختر ۱۶ ساله ایم؟ بعدشم ما میخوایم بریم فرانسه در حالی که قاتل پدر تو ایرانه. همه چیو بزار بر عهده پلیس ما دیگه برای همیشه از ایران میریم
حنا: به این فکر کردی وقتی رفتیم فرانسه میخوایم چمار کنیم؟ طول میکشه تا مامان شغل پیدا کنه و توهم زبان فرانسوی بلد نیستی که بری سرکار. اگه من و مامان هر دو سرکار باشیم نمیتونیم خرج مانتو و لباس و غذای هر سه نفرمونو دراریم پس باید ازدواج کنیم. من از اون پسره رایان گذشتم با اون ازدواج کن. منم یکیو دارم
آنا: شاید پسره نخود بیاد فرانسه
حنا: میاد من راضیش میکنم
معلوم بود حنا ته دلش هنوز رایانو دوس داره. ولی خودش گفت پس منم انجامش میدم.
خرما و مانتو مشکی خریدیم ست خریدیم(عکس مانتو بالا هست)
برگشتنی رفتیم در خونه رایان حنا در زد و منو گذاشت دم در. رایان درو باز کرد. سلام کردم.
آنا: آقا رایان پدر من طی یه حادثه فوت شد. من و خواهرم و مادرم قصد داریم بعد از مراسم خاک سپاری بریم فرانسه. داشتم فکر میکردم اگه واقعا قصدتون ازدواج با منه الان بهترین فرصته...
رایان: اگه این آخرین فرصت باشه همین کارو میکنم. راستی لازم نیست باهام رسمی حرف بزنی
آنا: اوکی
اما آنا از اینکه رایان همون قاتله بی خبر بود....
پرش زمانی به چند روز بعد:
همه مراسم هارو تموم کردیم امروز روز پروازه رایان هم باهامون میاد و همینطور حنا و دوس پسرش که اوناهم قصد ازدواج داشتن. مامان در جریان بود و موافقت داشت؛ چون از اینکه قراره با یه شخص مطمئن و پولدار ازدواج کنیم اطمینان داشت. برای آخرین بار به سر مزار بابا رفتم
شاخه گل نرگس رو روش گذاشتم: بابا ما میخوایم بریم فرانسه برای همین دیگه نمیتونم بیام دیدنت. ولی هر مپقع اومدم ایران مطمئن باش بهت سر میزنم. راستی من میخوام با رایان ازدواج کنم. میدونم برخلاف میلته ولی حنا موافقت کرد یعنی الان هیچ مشکلی نداریم راستی حناهم میخواد ازدواج کنه. بابا میدونم اون بالا جات خوبه نگران ماهم نباش جای ماهم عالیه پیش اقوام مامانیم خاله ام میخواد توی کافه برای مامان جا باز کنه. بابا قاتلتو پیدا میکنم نمیزارم آروم بگیره نگران نباش. روم حساب کن. دیگه باید برم. دوست دارم بابا.
و اروم قبرستونو ترک کردم. مامان و حنا با ماشین منتظرم بودن سوار شدم.
ادامه دارد...
پارت بعدو اگه وقت شد الان میزارم💚
۴.۱k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.