کیمیاگر p6
کیمیاگر p6
و رفتن به عمارت و....
وقتی که در عمارت و تهیونگ باز کرد با برادرش مواجه شد. متوجه شد که خیلی عصبانیه، یعنی آجوما دهن لقی کرده و همه چی و بهش گفته؟ یا اینکه پنج ماه ندیدتش ازش ناراحت بوده؟
تهیونگ: کوک؟ اممم...چیزه...خیلی وقته که ندیدمت..از این ورا...اممم..حالت چطوره؟
کوک: هوووووم (عصبی)
جیمین پشت تهیونگ قایم شده بود و عین بید میلرزید. تهیونگ که متوجه همچین اتفاقی شده بود برگشت و دستای ریز جیمین و توی دستاش با انگشت های بلندش گرفت.
تهیونگ: جیمین؟ حالت خوب نیست...دستت یخ یخه. چی شده؟
جیمین: ت.تهیونگ..بابام...بابام داره میاد اینجا..بوش و حس میکنم..بوی تندش داره دیوونم میکنه.
ب.ج: نه بابات نمیاد اینجا...خیلی وقته که اینجاس.
جیمین: با.بابا؟..ای وای...تو..تو اینجا چیکار میکنی؟
ب.ج: اومدم که نوم و ببینم....خوب؟..چند ماهشه؟ (تیکه)
جیمین: بابا همه چی و برات توضیح میدم..
ب.ج: ساکت...عوضی اضافی...من تورو اینجوری بزرک کردم؟..هرزه. (داد)
جیمین: بابا من واقعا نمیخواستم که..
تهیونگ: آقای پارک لطفا آروم باشید...اضطراب برای جیمین بده...همینجوریش حالش زیاد خوب نبود.
ب.ج: تو ساکت شو...همش تقصیر تو بود...نباید جیمین و میاووردم اینجا...چرا؟ چرا این کار و کردم؟ (داد)
جیمین: بابا اصلا کی بهت گفته؟
ب.ج: اینکه کی بهم گفته و از کجا خبر دار شدم بماند. میری و از تهیونگ طلاق میگری و این بچه رو میندازی.
جیمین: دیگه دیر شده...من باید قبل از چهار ماهگی این کار و میکردم ولی من پنج ماهمه.
ب.ج: خوب؟..
کوک: آقای پارک یعنی جون بچه و خود جیمین در خطر میوفته!
تهیونگ: چه عجب زبون باز کردی!
کوک: هاااا...ببخشید! ولی جیمین امگای داداشمه.
تهیونگ: از کی تا حالا؟
کوک: از امروز.
ب.ج: یعنی شما با سقط بچه مخالفید؟
کوک: همینطوره!
ب.ج: ولی من موافق نیستم...به مردن جیمین هم راضیم!
جیمین: چی؟..یعنی...یعنی شما دوست دارید که من بمیرم؟
ب.ج: بله...برای اینکه من از امروز به بعد از همین ساعت پسری به نام پارک جیمین ندارم و نداشته بودم!
جیمین بعد از این جمله انگار قلبش دیگه نمیزد.
صدای ضربان قلبش توی سرش اکو میشد و هی کلمه: من پسری به نام پارک جیمین ندارم و نداشتم..توی ذهنش تکرار میشد.
دیگه هیچی نمیشنید..
همه جا تار شد..
من پسری به نان پارک جیمین ندارم و نداشتم.
من پسری به نام پارک جیمین ندارم و نداشتم.
و...
و رفتن به عمارت و....
وقتی که در عمارت و تهیونگ باز کرد با برادرش مواجه شد. متوجه شد که خیلی عصبانیه، یعنی آجوما دهن لقی کرده و همه چی و بهش گفته؟ یا اینکه پنج ماه ندیدتش ازش ناراحت بوده؟
تهیونگ: کوک؟ اممم...چیزه...خیلی وقته که ندیدمت..از این ورا...اممم..حالت چطوره؟
کوک: هوووووم (عصبی)
جیمین پشت تهیونگ قایم شده بود و عین بید میلرزید. تهیونگ که متوجه همچین اتفاقی شده بود برگشت و دستای ریز جیمین و توی دستاش با انگشت های بلندش گرفت.
تهیونگ: جیمین؟ حالت خوب نیست...دستت یخ یخه. چی شده؟
جیمین: ت.تهیونگ..بابام...بابام داره میاد اینجا..بوش و حس میکنم..بوی تندش داره دیوونم میکنه.
ب.ج: نه بابات نمیاد اینجا...خیلی وقته که اینجاس.
جیمین: با.بابا؟..ای وای...تو..تو اینجا چیکار میکنی؟
ب.ج: اومدم که نوم و ببینم....خوب؟..چند ماهشه؟ (تیکه)
جیمین: بابا همه چی و برات توضیح میدم..
ب.ج: ساکت...عوضی اضافی...من تورو اینجوری بزرک کردم؟..هرزه. (داد)
جیمین: بابا من واقعا نمیخواستم که..
تهیونگ: آقای پارک لطفا آروم باشید...اضطراب برای جیمین بده...همینجوریش حالش زیاد خوب نبود.
ب.ج: تو ساکت شو...همش تقصیر تو بود...نباید جیمین و میاووردم اینجا...چرا؟ چرا این کار و کردم؟ (داد)
جیمین: بابا اصلا کی بهت گفته؟
ب.ج: اینکه کی بهم گفته و از کجا خبر دار شدم بماند. میری و از تهیونگ طلاق میگری و این بچه رو میندازی.
جیمین: دیگه دیر شده...من باید قبل از چهار ماهگی این کار و میکردم ولی من پنج ماهمه.
ب.ج: خوب؟..
کوک: آقای پارک یعنی جون بچه و خود جیمین در خطر میوفته!
تهیونگ: چه عجب زبون باز کردی!
کوک: هاااا...ببخشید! ولی جیمین امگای داداشمه.
تهیونگ: از کی تا حالا؟
کوک: از امروز.
ب.ج: یعنی شما با سقط بچه مخالفید؟
کوک: همینطوره!
ب.ج: ولی من موافق نیستم...به مردن جیمین هم راضیم!
جیمین: چی؟..یعنی...یعنی شما دوست دارید که من بمیرم؟
ب.ج: بله...برای اینکه من از امروز به بعد از همین ساعت پسری به نام پارک جیمین ندارم و نداشته بودم!
جیمین بعد از این جمله انگار قلبش دیگه نمیزد.
صدای ضربان قلبش توی سرش اکو میشد و هی کلمه: من پسری به نام پارک جیمین ندارم و نداشتم..توی ذهنش تکرار میشد.
دیگه هیچی نمیشنید..
همه جا تار شد..
من پسری به نان پارک جیمین ندارم و نداشتم.
من پسری به نام پارک جیمین ندارم و نداشتم.
و...
۳.۵k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.