پارت پانزدهم
دوست پسر مافیا 🌗
ویو ات :
نیمه شب بود منم تو اتاق بودم و داشتم کتاب میخوندم که یکدفعه تیراندازی شد و شیشه بزرگ اتاق شکسته و یکنفر بلند داد زد گفت : ویکتور بیا بیرون
( ویکتور اسم پیرمرده هست که رئیس یاکوزا )
و بعد تیراندازی قطع شد منم آرام آرام مثل کوالا رفتم داخل بالکن که با قامت بلند کوک مواجه شدم و یه کلتی که دستش که یکدفعه ویکتور اومد تو حیاط پیش کوک و گفت : مگه اینجا طویلست که سرتو میندازی پایین و میای تو
کوک : حتما ، ( با یه نیشخند ) حالا هم اون عروسکی که ازم دزدیدی رو بهم پس بده
ویکتور : اگه ندم میخوای چیکار کنی اون دختر ازت متنفره بعدشم قدرتی در مقابل من نداری که همچین کاری کنی
کوک : باشه تو عروسکمو نده منم پسرتو نمیدم
همون لحظه حالت چهره ویکتور عوض شد و احساساتی مثل خشم ، حسادت و ترس در چهرهاش مثل نور میدرخشیدن و بعد کوک گفت : چیشد ترسیدی . و بعد یکی با علامت دستش یکی از بادیگارد هارو فرستاد داخل
ویوکوک :
بعد از اینکه دیدم ویکتور ترسیده روبهروی خودش به یکی از بادیگارد ها خبر دادم که بره تو دنبال ات و بعد از چند دقیقه با تا از اون عمارت خارج شد و ات رو داد دست من و بعد پشته من وایساد و گفتم : از این به بعد هرکی نزدیک عروسکم شد سرشو میبرم و دلیل اینکه تورو نکشتم این بود که من زیر قولم نمیزنم و بعد تن لش پسرشو که کشتم انداختم روبهروش و با ات از اون عمارت خارج شدم و ات رو گزاشتم داخل ون
رفتم پیشش نشستم که گفت : چرا اومدی دنبالم ؟
گفتم : منظورت چیه میخواستی بزام پیش اون پیر خرفت وایسی تا بعد عروسش بشی ، بعدشم تو جزوی از اموال منی خواستم ادامه بدم که یکدفعه ……
شرایط پارت بعد :
لایک ۱۵
کامنت ۴۵
توضیحات داخل پارت بعد داده میشه
ویو ات :
نیمه شب بود منم تو اتاق بودم و داشتم کتاب میخوندم که یکدفعه تیراندازی شد و شیشه بزرگ اتاق شکسته و یکنفر بلند داد زد گفت : ویکتور بیا بیرون
( ویکتور اسم پیرمرده هست که رئیس یاکوزا )
و بعد تیراندازی قطع شد منم آرام آرام مثل کوالا رفتم داخل بالکن که با قامت بلند کوک مواجه شدم و یه کلتی که دستش که یکدفعه ویکتور اومد تو حیاط پیش کوک و گفت : مگه اینجا طویلست که سرتو میندازی پایین و میای تو
کوک : حتما ، ( با یه نیشخند ) حالا هم اون عروسکی که ازم دزدیدی رو بهم پس بده
ویکتور : اگه ندم میخوای چیکار کنی اون دختر ازت متنفره بعدشم قدرتی در مقابل من نداری که همچین کاری کنی
کوک : باشه تو عروسکمو نده منم پسرتو نمیدم
همون لحظه حالت چهره ویکتور عوض شد و احساساتی مثل خشم ، حسادت و ترس در چهرهاش مثل نور میدرخشیدن و بعد کوک گفت : چیشد ترسیدی . و بعد یکی با علامت دستش یکی از بادیگارد هارو فرستاد داخل
ویوکوک :
بعد از اینکه دیدم ویکتور ترسیده روبهروی خودش به یکی از بادیگارد ها خبر دادم که بره تو دنبال ات و بعد از چند دقیقه با تا از اون عمارت خارج شد و ات رو داد دست من و بعد پشته من وایساد و گفتم : از این به بعد هرکی نزدیک عروسکم شد سرشو میبرم و دلیل اینکه تورو نکشتم این بود که من زیر قولم نمیزنم و بعد تن لش پسرشو که کشتم انداختم روبهروش و با ات از اون عمارت خارج شدم و ات رو گزاشتم داخل ون
رفتم پیشش نشستم که گفت : چرا اومدی دنبالم ؟
گفتم : منظورت چیه میخواستی بزام پیش اون پیر خرفت وایسی تا بعد عروسش بشی ، بعدشم تو جزوی از اموال منی خواستم ادامه بدم که یکدفعه ……
شرایط پارت بعد :
لایک ۱۵
کامنت ۴۵
توضیحات داخل پارت بعد داده میشه
۶.۰k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.