تو مال منی پارت 45
ویو ساعت00:00
تهیونگ: توی یک هفته که چیز مشکوکی به چشمت نخوره؟
انجلا: نه .. ولی دل تنگ تو بودم!
تهیونگ: منم حتی بیشتر از هر موقع!
آنجلا:استرس دارم تهیونگ خیلی استرس دارم ..چند روزه همش سر گیجه دارم و حالم خوب نیس حس میکنم قراره اتفاقی بیوفته!
تهیونگ: نگران چیزی نباش من کنارتم (بغ*لش میکنه و هر دو توی باغ قصر روی چمن ها نشستن و به ماه زل زدن)
آنجلا:کاش کی ماهم جزئ از مردم عادی بودیم زندگی آرام بی دغدغه
تهیونگ: همه چیز از دور قشنگه عزیزم
مردم عادی دنبال ثروت ، قدرت ، پیشرفت و اوجن
و آدم های که اونا رو دارن حسرت زندگی مردم عادی رو میخورن هر دو طرف به چیز های نداشتشون حسودی میکنن ولی به چیز های داشتشون اهمیت نمیدن هر چیزی قدرت ، ثروت نیس درسته حرف اول در دنیا میزنه و تمامی جنگ ها روی دو کلمه هستش ولی هیچ کسی تا الان معنی واقعی زندگی رو نمیدونه و نخواهد دونست انسان ها از وقتی به دنیا میان فقط در حال تلاش برای رسیدن به اوج قدرت هستن اما از زندگی واقعی دریغن مانند ابرهای سیاهی که جلوی نور خورشید رو میگیرن تا با نورش خیسی که برای لیز خوردن همه چی هس رو از بین نبره
همه پی پیچیدس ولی در عین حال راحت
انجلا: توصیف خوبی بود
تهیونگ: میدونم تو هنوز بچه ای نیاز به اطلاعات بیشتری داری
انجلا:این بچه ای که میگی از تو بیشتر میدونه
تهیونگ: اهوم تو دیونه کردن من خیلی زیاد اطلاعات داری
انجلا: شت بهتره دیگه بریم بخوابیم نظرت چیه
تهیونگ:نظرم مثبته چون دلم برا بو*ت تنگه
آنجلا: فکر این که بزارم بیای اتاقم رو از همین الان از سرت بنداز
تهیونگ: پس بیا کاری کنیم اگه من زود رسیدم باهم میخوابیم... اگه تو زود رسیدی منم میرم اتاق مهمان
انجلا: اوکی
تهیونگ:۱ ... ۲...۳ 🏃♂️
انجلا: یاااا قبول نیس(داد🏃♀️)
ویو صبح ساعت 11:00
رابرت: اولیاحضرت مادرتون برای دیدنتون اومدن!
انجلا: بگو بیاد
توی اتاقم در حال خوندن کتاب بودنم که رابرت اومدن مادرم رو بهم اطلاع داد مادر بعد از چند لحظه ای وارد اتاق شد با اکراه داخل اومد و کنارم نشست هر دو بهم نگاه کردیم که
تهیونگ: توی یک هفته که چیز مشکوکی به چشمت نخوره؟
انجلا: نه .. ولی دل تنگ تو بودم!
تهیونگ: منم حتی بیشتر از هر موقع!
آنجلا:استرس دارم تهیونگ خیلی استرس دارم ..چند روزه همش سر گیجه دارم و حالم خوب نیس حس میکنم قراره اتفاقی بیوفته!
تهیونگ: نگران چیزی نباش من کنارتم (بغ*لش میکنه و هر دو توی باغ قصر روی چمن ها نشستن و به ماه زل زدن)
آنجلا:کاش کی ماهم جزئ از مردم عادی بودیم زندگی آرام بی دغدغه
تهیونگ: همه چیز از دور قشنگه عزیزم
مردم عادی دنبال ثروت ، قدرت ، پیشرفت و اوجن
و آدم های که اونا رو دارن حسرت زندگی مردم عادی رو میخورن هر دو طرف به چیز های نداشتشون حسودی میکنن ولی به چیز های داشتشون اهمیت نمیدن هر چیزی قدرت ، ثروت نیس درسته حرف اول در دنیا میزنه و تمامی جنگ ها روی دو کلمه هستش ولی هیچ کسی تا الان معنی واقعی زندگی رو نمیدونه و نخواهد دونست انسان ها از وقتی به دنیا میان فقط در حال تلاش برای رسیدن به اوج قدرت هستن اما از زندگی واقعی دریغن مانند ابرهای سیاهی که جلوی نور خورشید رو میگیرن تا با نورش خیسی که برای لیز خوردن همه چی هس رو از بین نبره
همه پی پیچیدس ولی در عین حال راحت
انجلا: توصیف خوبی بود
تهیونگ: میدونم تو هنوز بچه ای نیاز به اطلاعات بیشتری داری
انجلا:این بچه ای که میگی از تو بیشتر میدونه
تهیونگ: اهوم تو دیونه کردن من خیلی زیاد اطلاعات داری
انجلا: شت بهتره دیگه بریم بخوابیم نظرت چیه
تهیونگ:نظرم مثبته چون دلم برا بو*ت تنگه
آنجلا: فکر این که بزارم بیای اتاقم رو از همین الان از سرت بنداز
تهیونگ: پس بیا کاری کنیم اگه من زود رسیدم باهم میخوابیم... اگه تو زود رسیدی منم میرم اتاق مهمان
انجلا: اوکی
تهیونگ:۱ ... ۲...۳ 🏃♂️
انجلا: یاااا قبول نیس(داد🏃♀️)
ویو صبح ساعت 11:00
رابرت: اولیاحضرت مادرتون برای دیدنتون اومدن!
انجلا: بگو بیاد
توی اتاقم در حال خوندن کتاب بودنم که رابرت اومدن مادرم رو بهم اطلاع داد مادر بعد از چند لحظه ای وارد اتاق شد با اکراه داخل اومد و کنارم نشست هر دو بهم نگاه کردیم که
۴۳.۳k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.