رمان عشق ابدی پارت ۱۷
#فواد
روی صندلی نشسته بودم. اضطراب خیلی زیادی داشتم. بعد از نیم ساعت بلاخره خانوم پاکدامن رسید. سلام و احوالپرسی کردیم اما خیلی زیاد وقت نداشتیم چون حسین خیلی سریع باید عمل میشد. خانوم پاکدامن رفت توی اتاق عمل و منم همینجوری روی صندلی نشسته بودم. ی لحظه یادم افتاد باید به خانواده حسین خبر بدم ........ زنگ زدم به داداشش علی که توی تهرانه.....
بوق.....
بوق.....
+ الو
_ الو سلام علی خوبی ؟؟
+ عع ..... آقا فواد شمایی ؟؟
_ بله خودمم
+ خوب هستید ؟ جانم چیزی شده این موقع شب زنگ زدین ؟؟
_ راستش آقا علی ........ حسین معده اش یهو خیلی درد گرفت..... آوردیمش بیمارستان .......
+ خب الان حالش چطوره ؟؟
_ راستش الان بردنش اتاق عمل
+ همین الان خودم رو میرسونم اونجا ....... میشه ادرس رو بدین ؟؟
_ خیابان ..........
+ خیلی ممنون
_خواهش میکنم ..... خدافظ
تلفن رو قطع کردم ........ ی نگاه به دور و بَر خودم انداختم ...... خیلی ساکت بود ...... این سکوت رو اصلا دوست نداشتم ........ ی لحظه دوباره یاد چشمای اون دختره افتادم ........ اما افکارم رو پَس زدم........ دیگه نمیخواستم بهش حتی یک لحظه هم فکر کنم ....... زنگ زدم به احسان .....
بوق .......
بوق........
بوق ........
+ بله ؟
_ الو احسان سلام
+ سلام داداش خوبی ؟؟ چیزی شده این موقع شب زنگ زدی ؟؟؟
_ حسین دوباره معدش درد گرفت آوردمش بیمارستان
+ عع ....... حالش چطوره الان .... خوبه ؟؟؟ میخوای بیام پیشت تنها نباشی فواد ؟؟؟
_ واقعا میتونی بیای ؟؟
+ اره داداش الان خودم رو میرسونم ....... همون بیمارستانی که هفته پیش رفتیم ، بیام ؟؟؟
_ اره همون بیمارستانه
+ باشه ..... الان میام
تلفن رو قطع کردم ........
( بعد از ۴۰ دقیقه )
در لحظه هم علی رسید و هم احسان ....... از چهره هر دوتاشون معلوم بود که خیلی استرس و نگران شدن ....... بعد از سلام و احوالپرسی ، علی پرسید : هنوز حسین توی اتاق عملِ ؟؟؟
_ آره هنوز عمل تموم نشده ....
همگی نشستیم روی صندلی ها...... دوباره همون سکوت قبلی جاری شد......
🍁{ اینم از پارت ۱۷........ منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید #تکست_خاص #love #عشق #دخترونه #عاشقانه #تکست_ناب #تنهایی #پرسپولیسم_آرزوست❤ #عکس_نوشته
روی صندلی نشسته بودم. اضطراب خیلی زیادی داشتم. بعد از نیم ساعت بلاخره خانوم پاکدامن رسید. سلام و احوالپرسی کردیم اما خیلی زیاد وقت نداشتیم چون حسین خیلی سریع باید عمل میشد. خانوم پاکدامن رفت توی اتاق عمل و منم همینجوری روی صندلی نشسته بودم. ی لحظه یادم افتاد باید به خانواده حسین خبر بدم ........ زنگ زدم به داداشش علی که توی تهرانه.....
بوق.....
بوق.....
+ الو
_ الو سلام علی خوبی ؟؟
+ عع ..... آقا فواد شمایی ؟؟
_ بله خودمم
+ خوب هستید ؟ جانم چیزی شده این موقع شب زنگ زدین ؟؟
_ راستش آقا علی ........ حسین معده اش یهو خیلی درد گرفت..... آوردیمش بیمارستان .......
+ خب الان حالش چطوره ؟؟
_ راستش الان بردنش اتاق عمل
+ همین الان خودم رو میرسونم اونجا ....... میشه ادرس رو بدین ؟؟
_ خیابان ..........
+ خیلی ممنون
_خواهش میکنم ..... خدافظ
تلفن رو قطع کردم ........ ی نگاه به دور و بَر خودم انداختم ...... خیلی ساکت بود ...... این سکوت رو اصلا دوست نداشتم ........ ی لحظه دوباره یاد چشمای اون دختره افتادم ........ اما افکارم رو پَس زدم........ دیگه نمیخواستم بهش حتی یک لحظه هم فکر کنم ....... زنگ زدم به احسان .....
بوق .......
بوق........
بوق ........
+ بله ؟
_ الو احسان سلام
+ سلام داداش خوبی ؟؟ چیزی شده این موقع شب زنگ زدی ؟؟؟
_ حسین دوباره معدش درد گرفت آوردمش بیمارستان
+ عع ....... حالش چطوره الان .... خوبه ؟؟؟ میخوای بیام پیشت تنها نباشی فواد ؟؟؟
_ واقعا میتونی بیای ؟؟
+ اره داداش الان خودم رو میرسونم ....... همون بیمارستانی که هفته پیش رفتیم ، بیام ؟؟؟
_ اره همون بیمارستانه
+ باشه ..... الان میام
تلفن رو قطع کردم ........
( بعد از ۴۰ دقیقه )
در لحظه هم علی رسید و هم احسان ....... از چهره هر دوتاشون معلوم بود که خیلی استرس و نگران شدن ....... بعد از سلام و احوالپرسی ، علی پرسید : هنوز حسین توی اتاق عملِ ؟؟؟
_ آره هنوز عمل تموم نشده ....
همگی نشستیم روی صندلی ها...... دوباره همون سکوت قبلی جاری شد......
🍁{ اینم از پارت ۱۷........ منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید #تکست_خاص #love #عشق #دخترونه #عاشقانه #تکست_ناب #تنهایی #پرسپولیسم_آرزوست❤ #عکس_نوشته
۱۷.۲k
۱۱ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.