*پارت پونزدهم*
+از یه طرف، حرفای عالیجناب، باعث میشه پروانه ها تو
دلم پرواز کنن، از طرف دیگه، احساس میکنم اگه عشقم به
پادشاه رو نشون بدم، به یونا خیانت کردم..
=درسته که ملکه فقید یه زمانی، صمیمی ترین دوستت بوده و از سختیاش برات میگفته، ولی ا.ت ، مطمئن باش حتی
یونا هم دلش نمیخواد تو الان زجر بکشی..پس چشماتو ببند، بدون فکر کردن به چیزی، به ندای قلبت گوش بده...
حرف زدن با برادرم، سبکم کرده بود..تصمیم رو گرفتم..من،
برای عالیجناب، میشم یکی مثل مادرشون و کمکش میکنم تا
بشه همون پادشاهی که مادرش، آرزوش بود...
***چهار ماه بعد***
در تمام این چهار ماه، عین یه همسر، در کنار پادشاه بودم.
کمکش کردم که از شخصیت ساختگیش دور بشه و خود واقعیش رو نشون بده.
دوست دارم مردم کشورش، عاشقش باشن و حاضر باشن جونشون رو، براش فدا کنن. البته که همه این تلاش های من، فقط تاثیر کمی روی پادشاه داشته ولی خب حداقل از هیچی بهتره.
منم تا رسیدن به هدفم، دست از تلاش برنمیدارم...!
امروز از صبح، بعد گرفتن اجازه عالیجناب،همراه جین و بانو هان، با لباس مبدل، کل شهر رو گشتیم و حسابی، خوش گذروندیم...
خوشحال از اتفاقات امروز، برای خواب وارد اتاقمون شدم که با دیدن یونگی، جا خوردم...همیشه شبا دیر تر از من به اتاق میاد .خب من هنوز نتونستم بهش بگم که چه احساسی بهش دارم، برای همینم، شبا بازم تلاش میکنم تا قبل اومدنش بخوابم...لبخند پر استرسی زدم و کنارش نشستم.
کتاب تو دستش رو ورق زد و گفت..
_خوشحال بنظر میای ملکه ی من...
مشغول باز کردن گیره های موهام شدم...
+بله رسورم..امروز به لطف شما، تونستم بعد مدت ها، کلی تفریح کنم...واقعا ازتون ممنونم...
_از این به بعد، نیازی به اجازه گرفتن نداری، هر وقت بخوای، میتونی بری بیرون از قصر ولی باید قول بدی که
محافظات رو با خودت ببری...
+چشم عالیجناب...
لبخندی تحویلم داد و به ادامه مطالعش پرداخت.
وای خدای من ...برای اولین بار بعد این همه مدت ...لبخند زد......واای من غششش...!
چقدر میخنده بامزه میشه ...ای کاش میشد بهش بگم که با لبخند بامزه میشه ولی گفتنش مساوی میشه بااعداممه ....
هووف !
_ملکه؟ !مشکلی پیش اومده؟!
+نه ..چطور سرورم؟
_چند دقیقه ای میشه که به روبه روت خیره شدی و لبخند میزنی.
+آه ...نه نه ..مشکلی نیست ..بهتره اسرتاحت کنید سرورم ....در جریان روزهای شلوغتون هستم ...چشماتون هم خسته بنظر میرسه.
سری تکون داد و بعد از گذاشتن کتاب روی میز، دراز کشید
بعد چند ماه، اولین شبی بود که وقتی کنارم میخوابید، هوشیار بودم و همین، باعث شده بود ضربان قلبم، بالا بره و نفسم تنگ بشه.
شرایط:
Like:35
Comment:10
=درسته که ملکه فقید یه زمانی، صمیمی ترین دوستت بوده و از سختیاش برات میگفته، ولی ا.ت ، مطمئن باش حتی
یونا هم دلش نمیخواد تو الان زجر بکشی..پس چشماتو ببند، بدون فکر کردن به چیزی، به ندای قلبت گوش بده...
حرف زدن با برادرم، سبکم کرده بود..تصمیم رو گرفتم..من،
برای عالیجناب، میشم یکی مثل مادرشون و کمکش میکنم تا
بشه همون پادشاهی که مادرش، آرزوش بود...
***چهار ماه بعد***
در تمام این چهار ماه، عین یه همسر، در کنار پادشاه بودم.
کمکش کردم که از شخصیت ساختگیش دور بشه و خود واقعیش رو نشون بده.
دوست دارم مردم کشورش، عاشقش باشن و حاضر باشن جونشون رو، براش فدا کنن. البته که همه این تلاش های من، فقط تاثیر کمی روی پادشاه داشته ولی خب حداقل از هیچی بهتره.
منم تا رسیدن به هدفم، دست از تلاش برنمیدارم...!
امروز از صبح، بعد گرفتن اجازه عالیجناب،همراه جین و بانو هان، با لباس مبدل، کل شهر رو گشتیم و حسابی، خوش گذروندیم...
خوشحال از اتفاقات امروز، برای خواب وارد اتاقمون شدم که با دیدن یونگی، جا خوردم...همیشه شبا دیر تر از من به اتاق میاد .خب من هنوز نتونستم بهش بگم که چه احساسی بهش دارم، برای همینم، شبا بازم تلاش میکنم تا قبل اومدنش بخوابم...لبخند پر استرسی زدم و کنارش نشستم.
کتاب تو دستش رو ورق زد و گفت..
_خوشحال بنظر میای ملکه ی من...
مشغول باز کردن گیره های موهام شدم...
+بله رسورم..امروز به لطف شما، تونستم بعد مدت ها، کلی تفریح کنم...واقعا ازتون ممنونم...
_از این به بعد، نیازی به اجازه گرفتن نداری، هر وقت بخوای، میتونی بری بیرون از قصر ولی باید قول بدی که
محافظات رو با خودت ببری...
+چشم عالیجناب...
لبخندی تحویلم داد و به ادامه مطالعش پرداخت.
وای خدای من ...برای اولین بار بعد این همه مدت ...لبخند زد......واای من غششش...!
چقدر میخنده بامزه میشه ...ای کاش میشد بهش بگم که با لبخند بامزه میشه ولی گفتنش مساوی میشه بااعداممه ....
هووف !
_ملکه؟ !مشکلی پیش اومده؟!
+نه ..چطور سرورم؟
_چند دقیقه ای میشه که به روبه روت خیره شدی و لبخند میزنی.
+آه ...نه نه ..مشکلی نیست ..بهتره اسرتاحت کنید سرورم ....در جریان روزهای شلوغتون هستم ...چشماتون هم خسته بنظر میرسه.
سری تکون داد و بعد از گذاشتن کتاب روی میز، دراز کشید
بعد چند ماه، اولین شبی بود که وقتی کنارم میخوابید، هوشیار بودم و همین، باعث شده بود ضربان قلبم، بالا بره و نفسم تنگ بشه.
شرایط:
Like:35
Comment:10
۲۹.۰k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.