s2 p10
به هری نگاه انداختم که با ترس بهم خیره شده بود
...چشمکی نثارش کردم
....چیز خاصی نیست مامان +
...جونگکوک رفت پیش هانا نشست
....و نگاه مامانش و جونگی روش خیره موند
×...من متاسفم ات
..لبخندی با بغض زدم
....عیبی نداره+
....نشستم بینشون و هری رو بغلم گرفتم
..چیشد زندایی ...دایی فهمید...؟ :
...با چشمای اشکی حرف میزدم
..نچ...نزاشتم بفهمه +
..دستت درد میکنه؟ ...:
نهه...خوبم....از رو پام پا شد...و به سمت جونگی +
....رفت
..مامان...چرا زندایی داره گریه میکنه؟ :
..هیشش..گریه نمیکنه مامان...٪
...خودم دیدم:
...عههه..اشتباه دیدی٪
ببخشید....پاشدم و رفتم باال...از شدت حال بدم تا+
سرمو رو بالش گذاشتم از شدت سر درد و سوزش دستم
...و عذاب وجدان خوابم برد
(ساعت و نیم بعد ۱)
جونگکوک ظاهرش یچیز دیگه میگفت...اما باطنش واقعا
...برای حرفایی که ات بهش زده بود غمگین بود
...مادرش رو دید که از پله ها باال میرفت
..مامان کجا میری؟ ...._
....میرم ات رو بیارم واسه شام....×
..اگه ات نمیومد؟
طولی نکشید که ات و مامانش دست تو دست پایین اومدن
ولی ات لباسش رو عوض کرده بود و انگار تو این لباس
..بیشتر می درخشید
دستش هنوز بسته بود.. اومد
همونطور که همه نشسته بودن دور میز ات دنبال میز
خالی میگشت که به جز کنار جونگکوک جای دیگه ای
...پیدا نکرد.... خیلی آروم پیشش نشستم
..ویو ات
...کمتر از همیشه غذا ریختم ...در حد ۵ تا دونه دوکبوکی
هری از نظر خودش خیلی آروم، ولی بلند گفت
...زندایی دایی فهمید؟ :
..لبخندی زدم...و مثل خودش گفتم
!نفهمید+
...چشمکی بهم زد و با لبخندم جوابشو دادم
....جونگکوک حتی بهمنگاه همنمیکرد
......من دیگه نمیخورم_
و زودی رفت یه سالن دیگه شتت بعد از اینکه حونگکوک از سالن غذا خوری کامل خارج شد
...منم جا ندارم....+
و زودی رفتم پیداش کردم.رو کاناپه جلوییم نشسته بود
..رفتم پیشش نشستم یه نیم نگاهیی بهش انداختم
...دستمو رو پاش گذاشتم
...جونکوکا+
.بله؟ ..._
داشت پایینو نگاه میکرد
...از دستم ناراحتی؟ +
_.....
جونکوک...؟ +
..نیستم...._
...من معذرت میخوام...نمیفهمیدم چی میگفتم....+
!باشه..._
...جونکوکک+
....گفتم باشه دیگه _
....ولی هنوز بهمنگاه نمیکرد
دستمو دور بازوش حلقه کردموو سرمو رو شونش گذاشتم
...الکی میگی+
..باشه الکی میگم...._
انگشتمو بردم سمت گردنش و پایین گوشش نقطه ضعفش بود...قلقلکی بود لبخندی زد
...ات نکنن_
....و منم قهقهه ای زدم
...زخم کنار لبشو در نظر گرفتم
انگشتمو ردش گذاشتم و فشار دادم ناله ای کرد و سرشو به عقب پرت کرد
...آییی...نکن دیگه.._
هنوزم قهری؟+
آره برو (سرد)_
به جهنم! (زیر لب)+
...خسته شدم و پا شدم...خواستم که حرکت کنم
...دستمو از پشت کشید و با شتاب افتادم رو مبل خزید تو صورتم
کجا؟؟تازه داشتیم حال میکردیم_
آی جونگکوک کمرم+
...چیشد_
...!استخونام خورد شد+ آروم حرف میزد
_خب حالا چرا داد میزنی ببخشید...
...چشمکی نثارش کردم
....چیز خاصی نیست مامان +
...جونگکوک رفت پیش هانا نشست
....و نگاه مامانش و جونگی روش خیره موند
×...من متاسفم ات
..لبخندی با بغض زدم
....عیبی نداره+
....نشستم بینشون و هری رو بغلم گرفتم
..چیشد زندایی ...دایی فهمید...؟ :
...با چشمای اشکی حرف میزدم
..نچ...نزاشتم بفهمه +
..دستت درد میکنه؟ ...:
نهه...خوبم....از رو پام پا شد...و به سمت جونگی +
....رفت
..مامان...چرا زندایی داره گریه میکنه؟ :
..هیشش..گریه نمیکنه مامان...٪
...خودم دیدم:
...عههه..اشتباه دیدی٪
ببخشید....پاشدم و رفتم باال...از شدت حال بدم تا+
سرمو رو بالش گذاشتم از شدت سر درد و سوزش دستم
...و عذاب وجدان خوابم برد
(ساعت و نیم بعد ۱)
جونگکوک ظاهرش یچیز دیگه میگفت...اما باطنش واقعا
...برای حرفایی که ات بهش زده بود غمگین بود
...مادرش رو دید که از پله ها باال میرفت
..مامان کجا میری؟ ...._
....میرم ات رو بیارم واسه شام....×
..اگه ات نمیومد؟
طولی نکشید که ات و مامانش دست تو دست پایین اومدن
ولی ات لباسش رو عوض کرده بود و انگار تو این لباس
..بیشتر می درخشید
دستش هنوز بسته بود.. اومد
همونطور که همه نشسته بودن دور میز ات دنبال میز
خالی میگشت که به جز کنار جونگکوک جای دیگه ای
...پیدا نکرد.... خیلی آروم پیشش نشستم
..ویو ات
...کمتر از همیشه غذا ریختم ...در حد ۵ تا دونه دوکبوکی
هری از نظر خودش خیلی آروم، ولی بلند گفت
...زندایی دایی فهمید؟ :
..لبخندی زدم...و مثل خودش گفتم
!نفهمید+
...چشمکی بهم زد و با لبخندم جوابشو دادم
....جونگکوک حتی بهمنگاه همنمیکرد
......من دیگه نمیخورم_
و زودی رفت یه سالن دیگه شتت بعد از اینکه حونگکوک از سالن غذا خوری کامل خارج شد
...منم جا ندارم....+
و زودی رفتم پیداش کردم.رو کاناپه جلوییم نشسته بود
..رفتم پیشش نشستم یه نیم نگاهیی بهش انداختم
...دستمو رو پاش گذاشتم
...جونکوکا+
.بله؟ ..._
داشت پایینو نگاه میکرد
...از دستم ناراحتی؟ +
_.....
جونکوک...؟ +
..نیستم...._
...من معذرت میخوام...نمیفهمیدم چی میگفتم....+
!باشه..._
...جونکوکک+
....گفتم باشه دیگه _
....ولی هنوز بهمنگاه نمیکرد
دستمو دور بازوش حلقه کردموو سرمو رو شونش گذاشتم
...الکی میگی+
..باشه الکی میگم...._
انگشتمو بردم سمت گردنش و پایین گوشش نقطه ضعفش بود...قلقلکی بود لبخندی زد
...ات نکنن_
....و منم قهقهه ای زدم
...زخم کنار لبشو در نظر گرفتم
انگشتمو ردش گذاشتم و فشار دادم ناله ای کرد و سرشو به عقب پرت کرد
...آییی...نکن دیگه.._
هنوزم قهری؟+
آره برو (سرد)_
به جهنم! (زیر لب)+
...خسته شدم و پا شدم...خواستم که حرکت کنم
...دستمو از پشت کشید و با شتاب افتادم رو مبل خزید تو صورتم
کجا؟؟تازه داشتیم حال میکردیم_
آی جونگکوک کمرم+
...چیشد_
...!استخونام خورد شد+ آروم حرف میزد
_خب حالا چرا داد میزنی ببخشید...
۶.۹k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.