Gate of hope &16
فلش بک به سه سال پیش][
یویی:دستمو ول کن میخوام برم(گریه)
تهیونگ:عمرا اگه بذارم بری..
یویی با قدرتش تهیونگو پرت میکنه به عقب که میخوره به دیوار
تا خواست دوباره برگرده بره که تهیونگ به سرعت میاد و محکم از پشت بغلش میکنه!
یویی:ولم کن(داد)
تهیونگ:نههه گفتم ولت نمیکنم نمیذارم برییی!
یویی دوباره از قدرتش استفاده کرد و دستای تهیونگو از کمرش برداشت برگشت سمت اون و به چشاش زل زد پوزخند زد و گفت
یویی:اگه برات اهمیت داشتم از مقامت دست میکشیدی شیطان عوضی!
تهیونگ اینبار عصبانی شد و گفت:من نمیخوام فرشته شم چراا نمیفهمییی!
اینبار یویی هم داد زد و گفت:منم نمیخوام دیگه پیش تو باشم چراا نمیفهمیی..
و با عصبانیت رفت و به امید اینکه دیگه نبینش به عنوان فرشته نجات هیونجین در امد!
(کسانی که متوجه نشدن تهیونگ شیطانه)
پایان فلش بک][
با یادآور اون روزی که داشتم میومدم زمین التماسم میکرد میگفت نرو و آخرین جملش که تو ذهنم پلی میشد بیشتر و بیشتر منو میترسوند..
اون گفته بود[میام دوباره پیدات میکنم و اونروزه که زندگیتو تبدیل میکنم به جهنم یویی منتظرم بمون!]
خودمو تو دیوار قایم کردم
نفس نفس میزدم اون اینجا چیکار میکرد!
پوزخند زدم و گفتم به خاطر وسوسه کردن مردمه دیگه!
نفس نفس کنان بدو بدو رفتم داخل که دیدم لینو و هیونجین با هم حرف میزنن
قلبم از تپش کم مونده بود بیا دهنم دستمو گذاشتم رو قلبم و که هیونجین متوجهم شد و زود امد سمتم
هیونجین:یویی حالت خوبهه؟؟(نگران)
یویی:بریم..؟
هیونجین زود سری تکون داد از شونه های من گرفت تا تعادلم به هم نریزه و آروم شروع کرد به قدم زدن درسته قدرت من و قدرت اون یکیه ولی بازم میترسیدم که نکنه به هیونجین آسیبی برسونه..
بیرون امدیم هوا سرد بود هیونجین زود کتشو درآورد و به من داد که بپوشمش
به خاطر اینکه شک نکنه خندیدم و کتو گرفتم و پوشیدمش..
یویی تعادلمو حفظ کردم و رو پاهام ایستادم
هیونجین:حالت خوبه یویی؟چرا رنگت پریده؟چیزی شده؟
یویی:میشه تو خونه حرف بزنیم؟
هیونجین سر تکون داد که شروع کردیم به قدم زدن تا اون موقعی که صدای آشنای به گوشم رسید و مانع قدم زدنم شد..
تهیونگ:یویی!
یویی:دستمو ول کن میخوام برم(گریه)
تهیونگ:عمرا اگه بذارم بری..
یویی با قدرتش تهیونگو پرت میکنه به عقب که میخوره به دیوار
تا خواست دوباره برگرده بره که تهیونگ به سرعت میاد و محکم از پشت بغلش میکنه!
یویی:ولم کن(داد)
تهیونگ:نههه گفتم ولت نمیکنم نمیذارم برییی!
یویی دوباره از قدرتش استفاده کرد و دستای تهیونگو از کمرش برداشت برگشت سمت اون و به چشاش زل زد پوزخند زد و گفت
یویی:اگه برات اهمیت داشتم از مقامت دست میکشیدی شیطان عوضی!
تهیونگ اینبار عصبانی شد و گفت:من نمیخوام فرشته شم چراا نمیفهمییی!
اینبار یویی هم داد زد و گفت:منم نمیخوام دیگه پیش تو باشم چراا نمیفهمیی..
و با عصبانیت رفت و به امید اینکه دیگه نبینش به عنوان فرشته نجات هیونجین در امد!
(کسانی که متوجه نشدن تهیونگ شیطانه)
پایان فلش بک][
با یادآور اون روزی که داشتم میومدم زمین التماسم میکرد میگفت نرو و آخرین جملش که تو ذهنم پلی میشد بیشتر و بیشتر منو میترسوند..
اون گفته بود[میام دوباره پیدات میکنم و اونروزه که زندگیتو تبدیل میکنم به جهنم یویی منتظرم بمون!]
خودمو تو دیوار قایم کردم
نفس نفس میزدم اون اینجا چیکار میکرد!
پوزخند زدم و گفتم به خاطر وسوسه کردن مردمه دیگه!
نفس نفس کنان بدو بدو رفتم داخل که دیدم لینو و هیونجین با هم حرف میزنن
قلبم از تپش کم مونده بود بیا دهنم دستمو گذاشتم رو قلبم و که هیونجین متوجهم شد و زود امد سمتم
هیونجین:یویی حالت خوبهه؟؟(نگران)
یویی:بریم..؟
هیونجین زود سری تکون داد از شونه های من گرفت تا تعادلم به هم نریزه و آروم شروع کرد به قدم زدن درسته قدرت من و قدرت اون یکیه ولی بازم میترسیدم که نکنه به هیونجین آسیبی برسونه..
بیرون امدیم هوا سرد بود هیونجین زود کتشو درآورد و به من داد که بپوشمش
به خاطر اینکه شک نکنه خندیدم و کتو گرفتم و پوشیدمش..
یویی تعادلمو حفظ کردم و رو پاهام ایستادم
هیونجین:حالت خوبه یویی؟چرا رنگت پریده؟چیزی شده؟
یویی:میشه تو خونه حرف بزنیم؟
هیونجین سر تکون داد که شروع کردیم به قدم زدن تا اون موقعی که صدای آشنای به گوشم رسید و مانع قدم زدنم شد..
تهیونگ:یویی!
۱۰.۸k
۲۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.