پارت ۳ ارباب بی منطق
تا می خواستم برا نفر اول چای بریزم بورا دستم را کشید.
بورا: ازشون نپرسیدی...
ا/ت: آها باشه خوب چی می خورید
خانم سالمنده و یکی از او ن پسرای جوون (منظور تهیونگ)می خاستن حرف بزنن که پسره زود تر گفت.
ته: اسمت چیه؟
ا/ت: یه لحظه مغزم هنگ کرد، اسم منو برا چی می خوای؟
بورا: ا/ت بگو بهش
ا/ت:...
ته: پس اسمت ا/ت
ا/ت: می خواستم دوباره چای بریزیم که دستم رو گرفت
دستم رو کشیدم و یکدفعه همه چای ریخت روی لباسش
قلبم وایساد همه بچه ها و مهمونا داشتن من و بورا رو نگاه می کردن. یه لحظه یه فکری به سرم زد...
دست بورا رو گرفتم و تند تند به سمت در ورودی فرار کردیم
بورا: ا/ت وایسا اینجوری همه چی بدتر میشه
ا/ت: عمرا
پشتم و یه نگاه کردم دیدم یه مرد هیکلی ب سمتمون میاد
ا/ت: بورا تند تر بدووو
بورا: نمیشه
یکدفعه مرده بازوهامون گرفت وبا خودش به داخل ساختمون پرورشگاه برد.
همه داشتند ما رو نگاه می کردن ومن از این نگاه ها حس خوبی نداشت، سعی کردم اون مرد جوونه رو پیدا کنم ولی انگار رفته بود حتی میزشونم ناپدید شده بود تنها ری اکشنی که بعداز اون اتفاق از پسره دیدم ...
یک دفعه من و بورا رو داخل ساختمون انداخت ورفت.
بورا: مگه داری گونی برنج پرت می کنی
ا/ت: ارررروم باش
بورا: اروممممم( باداد)
ا/ت: دوساعتی اونجابودیم خیلی کلافه شده بودم یک دفعه دیدم بورا شرو کردن به حرف زدن
بورا: ا/ت واقا دیگه بدبخت شدیییم
ا/ت:چرا؟
بورا:تو تهیونگ نمی شناسی؟ اون ...
ا/ت: کراشته
بورا: مسخره بازی در نیار ، اون یکی از بزرگترین نجیب زاده هاست...
ا/ت: چیییییییی، می مردی زود تر بگیییییییییییی
بورا: خوب چی کار کنم تو فرت و فرت حرف می زدی
ا/ت: خدایااااا از دست تو
بورا:...
خ دا یون: خوب می بینم که قراره به سرپرستی گرفته بشی ( با خنده ی شیطانی)
ا/ت: چییییییی نههههههه بورا با هام میاد ؟
خ دا یون: خیر...
ا/ت: من نموخوام ( چی موخوای)
خ دا یون : دیگه حرف اضافی بسه
ا/ت: یه بشکن زده و مرد هیکلی برگشت(خدایی خیلی گنگیش بالاس)
دوباره منو گرفت و کشون کشون به در اصلی می ببرد .
ا/ت: بوراااا نهههه
بورا هم گریه می کرد از اینکه داشتم ازش جدا می شدم خیلی گریه می کردم
ا/ت: ولم کن بزااار برم
از در اصلی که خارج شدم یه ماشین گنده ی سیاه روبه روم بود پرتم کرد داخل ماشین ، من محکم دستم را به شیشه ی ماشین می کوبدم .
ا/ت : بورااا با نجاتتتتتم بده این در لعنتی رو باز کنندگان
ته : تلاش الکی نکن..
ا/ت: برگشتم نگاش کردم ، پس توییی عوضیییییی بزااار بورااااا رو ببینم ..
نزدیکم شد و دستاشو دورم حلقه زد احساس تنگیه نفس به هم دست داد
ته: چه دختر بی تر ادبیی
ا/ت: فضولیش به تو نیومده ولم کن
ته : مگه نمی دونی ..
بورا: ازشون نپرسیدی...
ا/ت: آها باشه خوب چی می خورید
خانم سالمنده و یکی از او ن پسرای جوون (منظور تهیونگ)می خاستن حرف بزنن که پسره زود تر گفت.
ته: اسمت چیه؟
ا/ت: یه لحظه مغزم هنگ کرد، اسم منو برا چی می خوای؟
بورا: ا/ت بگو بهش
ا/ت:...
ته: پس اسمت ا/ت
ا/ت: می خواستم دوباره چای بریزیم که دستم رو گرفت
دستم رو کشیدم و یکدفعه همه چای ریخت روی لباسش
قلبم وایساد همه بچه ها و مهمونا داشتن من و بورا رو نگاه می کردن. یه لحظه یه فکری به سرم زد...
دست بورا رو گرفتم و تند تند به سمت در ورودی فرار کردیم
بورا: ا/ت وایسا اینجوری همه چی بدتر میشه
ا/ت: عمرا
پشتم و یه نگاه کردم دیدم یه مرد هیکلی ب سمتمون میاد
ا/ت: بورا تند تر بدووو
بورا: نمیشه
یکدفعه مرده بازوهامون گرفت وبا خودش به داخل ساختمون پرورشگاه برد.
همه داشتند ما رو نگاه می کردن ومن از این نگاه ها حس خوبی نداشت، سعی کردم اون مرد جوونه رو پیدا کنم ولی انگار رفته بود حتی میزشونم ناپدید شده بود تنها ری اکشنی که بعداز اون اتفاق از پسره دیدم ...
یک دفعه من و بورا رو داخل ساختمون انداخت ورفت.
بورا: مگه داری گونی برنج پرت می کنی
ا/ت: ارررروم باش
بورا: اروممممم( باداد)
ا/ت: دوساعتی اونجابودیم خیلی کلافه شده بودم یک دفعه دیدم بورا شرو کردن به حرف زدن
بورا: ا/ت واقا دیگه بدبخت شدیییم
ا/ت:چرا؟
بورا:تو تهیونگ نمی شناسی؟ اون ...
ا/ت: کراشته
بورا: مسخره بازی در نیار ، اون یکی از بزرگترین نجیب زاده هاست...
ا/ت: چیییییییی، می مردی زود تر بگیییییییییییی
بورا: خوب چی کار کنم تو فرت و فرت حرف می زدی
ا/ت: خدایااااا از دست تو
بورا:...
خ دا یون: خوب می بینم که قراره به سرپرستی گرفته بشی ( با خنده ی شیطانی)
ا/ت: چییییییی نههههههه بورا با هام میاد ؟
خ دا یون: خیر...
ا/ت: من نموخوام ( چی موخوای)
خ دا یون : دیگه حرف اضافی بسه
ا/ت: یه بشکن زده و مرد هیکلی برگشت(خدایی خیلی گنگیش بالاس)
دوباره منو گرفت و کشون کشون به در اصلی می ببرد .
ا/ت: بوراااا نهههه
بورا هم گریه می کرد از اینکه داشتم ازش جدا می شدم خیلی گریه می کردم
ا/ت: ولم کن بزااار برم
از در اصلی که خارج شدم یه ماشین گنده ی سیاه روبه روم بود پرتم کرد داخل ماشین ، من محکم دستم را به شیشه ی ماشین می کوبدم .
ا/ت : بورااا با نجاتتتتتم بده این در لعنتی رو باز کنندگان
ته : تلاش الکی نکن..
ا/ت: برگشتم نگاش کردم ، پس توییی عوضیییییی بزااار بورااااا رو ببینم ..
نزدیکم شد و دستاشو دورم حلقه زد احساس تنگیه نفس به هم دست داد
ته: چه دختر بی تر ادبیی
ا/ت: فضولیش به تو نیومده ولم کن
ته : مگه نمی دونی ..
۲۰.۴k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.