سه پارتی یونگی
داشتم میومدم بیرون که کسیو دیدم که فکرشم نمیکردم !
اون گیتاریست جذاب بوی بند اینجا چیکار میکنه آخه ؟ اونم وقتی من سر تا پام خاکه ؟
همینجوری بهم زل زده بودیم....اون سرشو کج کرد که انگار منتظر حرفی از طرف من بود.....با تتهپته گفتم: س..سلام ! این وقت توی مدرسه کار خاصی داری ؟ سرشو صاف کرد و جواب داد : کار خاص ؟ اوممم...نه . ولی تو انگار تنهایی داری همهی کارای جشن رو انجام میدی....اون از کجا میدونست!؟ سرمو انداختم پایین و آروم گفتم : آره....بقیه ، رفتن . ولی بهش نگفتم که ولم کردن تا خودشون زود برن خونه و جوری رفتار کردن که انگار من کار و زندگی ندارم.....!
سرشو یکم تکون داد و بعد گفت : خب حالا که من اینجام شاید بتونم یه کاری بکنم نه؟ سریع تعظیم کردمو گفتم : نه نه ! لازم نیست...ممنون ! اول با تعجب نگام کرد و بعد خندید....صدای خندش ! صدایی که فکر نکنم تا حالا شنیده بودمش ! خندش که تموم شد گفت : نگو که فکر میکنی چون توی اون بوی بندم خیلی لوسم و از پس کارا بر نمیام !....بعد جعبه توی دستمو گرفت و ادامه داد : نگران نباش...اونقدرم وضعم خراب نیست.....چرخیدو به سمت در سالن رفت....اون داشت حرکت میکرد ولی من هنوز توی فکر خندش و این صمیمیتش بودم....اون خنده قشنگ لثهای که تاحالا ندیده بودمش...وقتی دید سر جا وایسادم دستشو تکون داد. از افکارم اومدم بیرون و دنبالش رفتم.
رفت سمت سکوی سالن و جعبه رو زمین گذاشت. : خب...چه کاری مونده که باید انجامش بدیم؟ این ریسه ها؟ سرمو به معنی تایید تکون دادم و با دستم به دو تا سر سکو اشاره کردم : باید از اینجا به اینجا بزنیمشون. رفتم تا چهارپایه رو بیارم که یهو اومد از دستم گرفتش : لازم نیست همه کارو تو بکنی همین الانشم بیشترشو خودت کردی. چهارپایه رو زمین گذاشت و بهش اشاره کرد : یه کوچولو استراحت کن ، استرس نداشته باش دست و پا چلفتی نیستم ، از پسش برمیام .
از اهمیتی که به حالم میاد زیادی خوشم اومد . وقتی داشت حرف میزد احساس کردم کل غمی که از رفت اونا داشتم از بین رفت . روی چهارپایه نشستم....به دقت به صورتش نگاه میکردم که با چه دقتی داره ریسه هارو درست میکنه....انقدر بهش نگاه کردم که زمان از دستم در رفت...میخواست ریسه بعدی رو وصل کنه که از دستش گرفتم و با لبخند ملیحی بهش گفتم : استراحت کردم الان میتونم کمکت کنم....با یه لبخند جوابم رو داد....اما چرا انقدر با من مهربون بود ؟ اونم کسی که به زور به طرفداراش لبخند میزد!
بعد از تقریبا یه ربع همهی ریسه ها تموم شد...یونگی رو کرد به من و گفت : خب...همه کارا تموم شد ؟ همهچی ردیفه ؟
ادامه دارد....
اون گیتاریست جذاب بوی بند اینجا چیکار میکنه آخه ؟ اونم وقتی من سر تا پام خاکه ؟
همینجوری بهم زل زده بودیم....اون سرشو کج کرد که انگار منتظر حرفی از طرف من بود.....با تتهپته گفتم: س..سلام ! این وقت توی مدرسه کار خاصی داری ؟ سرشو صاف کرد و جواب داد : کار خاص ؟ اوممم...نه . ولی تو انگار تنهایی داری همهی کارای جشن رو انجام میدی....اون از کجا میدونست!؟ سرمو انداختم پایین و آروم گفتم : آره....بقیه ، رفتن . ولی بهش نگفتم که ولم کردن تا خودشون زود برن خونه و جوری رفتار کردن که انگار من کار و زندگی ندارم.....!
سرشو یکم تکون داد و بعد گفت : خب حالا که من اینجام شاید بتونم یه کاری بکنم نه؟ سریع تعظیم کردمو گفتم : نه نه ! لازم نیست...ممنون ! اول با تعجب نگام کرد و بعد خندید....صدای خندش ! صدایی که فکر نکنم تا حالا شنیده بودمش ! خندش که تموم شد گفت : نگو که فکر میکنی چون توی اون بوی بندم خیلی لوسم و از پس کارا بر نمیام !....بعد جعبه توی دستمو گرفت و ادامه داد : نگران نباش...اونقدرم وضعم خراب نیست.....چرخیدو به سمت در سالن رفت....اون داشت حرکت میکرد ولی من هنوز توی فکر خندش و این صمیمیتش بودم....اون خنده قشنگ لثهای که تاحالا ندیده بودمش...وقتی دید سر جا وایسادم دستشو تکون داد. از افکارم اومدم بیرون و دنبالش رفتم.
رفت سمت سکوی سالن و جعبه رو زمین گذاشت. : خب...چه کاری مونده که باید انجامش بدیم؟ این ریسه ها؟ سرمو به معنی تایید تکون دادم و با دستم به دو تا سر سکو اشاره کردم : باید از اینجا به اینجا بزنیمشون. رفتم تا چهارپایه رو بیارم که یهو اومد از دستم گرفتش : لازم نیست همه کارو تو بکنی همین الانشم بیشترشو خودت کردی. چهارپایه رو زمین گذاشت و بهش اشاره کرد : یه کوچولو استراحت کن ، استرس نداشته باش دست و پا چلفتی نیستم ، از پسش برمیام .
از اهمیتی که به حالم میاد زیادی خوشم اومد . وقتی داشت حرف میزد احساس کردم کل غمی که از رفت اونا داشتم از بین رفت . روی چهارپایه نشستم....به دقت به صورتش نگاه میکردم که با چه دقتی داره ریسه هارو درست میکنه....انقدر بهش نگاه کردم که زمان از دستم در رفت...میخواست ریسه بعدی رو وصل کنه که از دستش گرفتم و با لبخند ملیحی بهش گفتم : استراحت کردم الان میتونم کمکت کنم....با یه لبخند جوابم رو داد....اما چرا انقدر با من مهربون بود ؟ اونم کسی که به زور به طرفداراش لبخند میزد!
بعد از تقریبا یه ربع همهی ریسه ها تموم شد...یونگی رو کرد به من و گفت : خب...همه کارا تموم شد ؟ همهچی ردیفه ؟
ادامه دارد....
۵.۹k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.