خدمتکار اجباری﴿پارت2﴾
ا/ت با بدو بدویی که خوشحالی درشون موج میزد به سمت اون خانم باوقار رفت. ساکت بود و فقط دنبالش میرفت تا اینکه...
∆خانم∆خودتو معرفی کن.
∆ا/ت∆من کیم ا/ت هستم خانم.
∆خانم∆خوب ا/ت تو مطمئنی میخوای اینجا کار کنی؟
∆ا/ت با انبوهی از اشتیاق کار گفت:بله∆
∆خانم∆خوب بهتره دبارهاینجا برات توضیح بدم.اول بگم. که میتونی من خانم هان صدا کنی... اینجا همون طور که میبینی یه مکان خیلی
بزرگه که آدمای مختلف توشهستن و البته کار های مختلف. اینجا قوانینزیادی وجود داره که مهم ترین اون ها سکوت سکوت و سکوت
هست... سکوت در برابر هر چیز. تمام خدمتکار ها برای کار اول پیش اباب بزرگ میرن سنجیده میشن و بعد معلوم میشه که اینجا میتونن
کار کنن یا نه فهمیدی؟
∆ا/ت∆بله فهمیدم
✷✷✷
خانم هان راه خودشرو کج کرد و به طرف یک در شیشه ای بزرگ رفت. ا/ت دنبالش بود و قلبش از استرسداشت بدنشرو هم لرزه در
می آورد... یه خونه ی خیلی بزرگ باراهرو های بلند با پله هایی قهوهای رنگ که عظمت اون عمارت رو افزایش میداد... دیوار هایی از شیشه
های زرد رنگ، قاب هایی با نقاشی های ابرهای سیاه و دریای عظیم وحشتناک...اون عمارت اونقدری تمیز و زیبا بود که وقتی به زمین پایین
پاهات نگاه می کردی چهره ی درخشان خودت رو هم به واضحیت میدیدی... ا/ت همچنان در حال تعجب بود و به اطرافشکه پر شدهاز
سلیقه و جذابیت بود چشم می دوخت... از پله ها بالا رفتن و به یک در چرمی بزرگ رسیدن دری چرمی که انگار تمام درد ها درش خلاصه
شده بودن. قبل از در زدن و وارد شدن به اون اتاق خانم هان آروم به جلو اومد و به ا/ت گفت:
∆خانم هان∆اینجا اتاق اباب بزرگ هست. یادت باشه که توی چشم های ایشون نگاه نکنی، جلوی ایشون رفتار بد یا بی احترامی نشون
ندی و خیلی محترمانه تعظیم کنی
∆ا/ت در حالی که داشت با خودشفکر می کرد که این مردک کیه که اینقد بهش احترام میذارن و براشون مهمه گفت:باشه چشم خانم ∆
∆خانم هان∆خب حالا بریم داخل
✷✷✷✷
خانم هان در زد و آروم و با ادبانه گفت:اباب خدمتکار جدید رو آوردم میتونم بیام داخل... با کمی توجه صدای اون آقا اباب اومد که گفت:بیا
داخل... خانم هان خیلی با وقار دررو باز کرد و دستشرو پشت کمر ا/ت گذاشت و اون رو به جلو روانه کرد و خودشهم داخل شد و اون در
چرمی سنگینرو بست... ا/ت درحالی که بدنش می لرزید به زمین نگاه می کرد و لبشرو آروم از سر ترس گاز میگرفت...نمیدونست
دلیل این ترس چیه ولی فقط داشت برش مقابله می کرد... کمی به فضای اطراف دقت کرد اتاق خاموش بود و نور آباژوری فضای اون اتاق
رو ملایم و آرامشبخشکرده بود، صندلی ای چرمی پشت میز بزرگی دید که عظمت اون اتاق و صاحبشرو چندان زیاد میکرد... اما اون هنوز
صاحب اون اتاق رو ندیده بود و فقط به زمین و فضای اطراف دقت می کرد.
∆ا/ت در ذهنش:کنجکاو بودم... دلم می خواست اون آقا اباب رو ببینم... ببینمشکه چجوریه اما مجبور شدم از ترس حرف خانم هان اصلا
بهش نگاه نکنم... ناگهان صدای چرخش اون صندلی رو فهمیدم و بیشتر توی خودم جمع شدم... صدای قدم هایی شمرده شمرده و مرتب
پرده های گوشم رو به حرکت درآوردن و ترسدرون وجودم رو شعله ور کردن چرا داشتم می ترسیدم؟ اون اباب داشت نزدیک و نزدیک تر
میشد... با اینکه هنوز اونقدر ها نزدیکم نبود اما بوی خیلی خوبی داشت بودی که به باد سپرده شد و به من رسید و باعث شد نتونم تحمل
کنم... مجبور شدم... آره مجبور شدم و از نوک پاهاش تا پایین چشماشرو نگاه کردم اما اصلا به چشم هاش نگاه نکردم... عجب بدنی داشت
چقدر خوشتیپ بود چرا اینقد این کت مشکی بهش میومد؟ تا به حال همچین بدنی رو ندیده بودم... توی بو و اون تیپ دیوونه کننده غرق
بودم که ناگهان صدایی که از فاصله ای خیلی نزدیک میومد شنیدم...
∆اباب∆اسمت چیه؟
∆ا/ت∆ا... اسمم... ا... ا/ته
∆اباب∆اومم... ا/ت... خوبه... خانم هان قیافه و چهرش خیلی خوبه فکر کنم همین خوب باشه... ببرش توی اتاق و فعلا همون جا نگهشدار
و نذار بیرون بره... ✷اباب بعد از گفتن این حرف ها به طرف میزش با ملایمت و جنتلمنی کامل حرکت کرد که ناگهان چهره ی فرو رفته در
خشم ا/ت با بالا اومد، به اباب نگاه کرد و گفت:جااان... وایسا بینم اباب جون کجا میریی؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ منظورت چیه که قیافه و چهرم
خوبه؟!؟؟ هااا؟!؟؟ وایسا بینم....هاه...منو بندازن توی اتاق و نزارن بیرون بیامممم؟!؟؟ تو خدمتکار میخواستی چیکار به چهرشداری؟!؟من
نیومدم اینجا که آدم بی شعوری مثل تو بخواد این حرف هارو به من بزنه نخواستیم... شغل نخواستیم آقا...
✷✷✷✷
ا/ت خواست به حرف های گستاخانه اش ادامه بده که ناگهان اباب با عصبانیت با سرعت به جلو اومد و... (ادامه دارد)
حمایت کنید ونظر بدید
∆خانم∆خودتو معرفی کن.
∆ا/ت∆من کیم ا/ت هستم خانم.
∆خانم∆خوب ا/ت تو مطمئنی میخوای اینجا کار کنی؟
∆ا/ت با انبوهی از اشتیاق کار گفت:بله∆
∆خانم∆خوب بهتره دبارهاینجا برات توضیح بدم.اول بگم. که میتونی من خانم هان صدا کنی... اینجا همون طور که میبینی یه مکان خیلی
بزرگه که آدمای مختلف توشهستن و البته کار های مختلف. اینجا قوانینزیادی وجود داره که مهم ترین اون ها سکوت سکوت و سکوت
هست... سکوت در برابر هر چیز. تمام خدمتکار ها برای کار اول پیش اباب بزرگ میرن سنجیده میشن و بعد معلوم میشه که اینجا میتونن
کار کنن یا نه فهمیدی؟
∆ا/ت∆بله فهمیدم
✷✷✷
خانم هان راه خودشرو کج کرد و به طرف یک در شیشه ای بزرگ رفت. ا/ت دنبالش بود و قلبش از استرسداشت بدنشرو هم لرزه در
می آورد... یه خونه ی خیلی بزرگ باراهرو های بلند با پله هایی قهوهای رنگ که عظمت اون عمارت رو افزایش میداد... دیوار هایی از شیشه
های زرد رنگ، قاب هایی با نقاشی های ابرهای سیاه و دریای عظیم وحشتناک...اون عمارت اونقدری تمیز و زیبا بود که وقتی به زمین پایین
پاهات نگاه می کردی چهره ی درخشان خودت رو هم به واضحیت میدیدی... ا/ت همچنان در حال تعجب بود و به اطرافشکه پر شدهاز
سلیقه و جذابیت بود چشم می دوخت... از پله ها بالا رفتن و به یک در چرمی بزرگ رسیدن دری چرمی که انگار تمام درد ها درش خلاصه
شده بودن. قبل از در زدن و وارد شدن به اون اتاق خانم هان آروم به جلو اومد و به ا/ت گفت:
∆خانم هان∆اینجا اتاق اباب بزرگ هست. یادت باشه که توی چشم های ایشون نگاه نکنی، جلوی ایشون رفتار بد یا بی احترامی نشون
ندی و خیلی محترمانه تعظیم کنی
∆ا/ت در حالی که داشت با خودشفکر می کرد که این مردک کیه که اینقد بهش احترام میذارن و براشون مهمه گفت:باشه چشم خانم ∆
∆خانم هان∆خب حالا بریم داخل
✷✷✷✷
خانم هان در زد و آروم و با ادبانه گفت:اباب خدمتکار جدید رو آوردم میتونم بیام داخل... با کمی توجه صدای اون آقا اباب اومد که گفت:بیا
داخل... خانم هان خیلی با وقار دررو باز کرد و دستشرو پشت کمر ا/ت گذاشت و اون رو به جلو روانه کرد و خودشهم داخل شد و اون در
چرمی سنگینرو بست... ا/ت درحالی که بدنش می لرزید به زمین نگاه می کرد و لبشرو آروم از سر ترس گاز میگرفت...نمیدونست
دلیل این ترس چیه ولی فقط داشت برش مقابله می کرد... کمی به فضای اطراف دقت کرد اتاق خاموش بود و نور آباژوری فضای اون اتاق
رو ملایم و آرامشبخشکرده بود، صندلی ای چرمی پشت میز بزرگی دید که عظمت اون اتاق و صاحبشرو چندان زیاد میکرد... اما اون هنوز
صاحب اون اتاق رو ندیده بود و فقط به زمین و فضای اطراف دقت می کرد.
∆ا/ت در ذهنش:کنجکاو بودم... دلم می خواست اون آقا اباب رو ببینم... ببینمشکه چجوریه اما مجبور شدم از ترس حرف خانم هان اصلا
بهش نگاه نکنم... ناگهان صدای چرخش اون صندلی رو فهمیدم و بیشتر توی خودم جمع شدم... صدای قدم هایی شمرده شمرده و مرتب
پرده های گوشم رو به حرکت درآوردن و ترسدرون وجودم رو شعله ور کردن چرا داشتم می ترسیدم؟ اون اباب داشت نزدیک و نزدیک تر
میشد... با اینکه هنوز اونقدر ها نزدیکم نبود اما بوی خیلی خوبی داشت بودی که به باد سپرده شد و به من رسید و باعث شد نتونم تحمل
کنم... مجبور شدم... آره مجبور شدم و از نوک پاهاش تا پایین چشماشرو نگاه کردم اما اصلا به چشم هاش نگاه نکردم... عجب بدنی داشت
چقدر خوشتیپ بود چرا اینقد این کت مشکی بهش میومد؟ تا به حال همچین بدنی رو ندیده بودم... توی بو و اون تیپ دیوونه کننده غرق
بودم که ناگهان صدایی که از فاصله ای خیلی نزدیک میومد شنیدم...
∆اباب∆اسمت چیه؟
∆ا/ت∆ا... اسمم... ا... ا/ته
∆اباب∆اومم... ا/ت... خوبه... خانم هان قیافه و چهرش خیلی خوبه فکر کنم همین خوب باشه... ببرش توی اتاق و فعلا همون جا نگهشدار
و نذار بیرون بره... ✷اباب بعد از گفتن این حرف ها به طرف میزش با ملایمت و جنتلمنی کامل حرکت کرد که ناگهان چهره ی فرو رفته در
خشم ا/ت با بالا اومد، به اباب نگاه کرد و گفت:جااان... وایسا بینم اباب جون کجا میریی؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ منظورت چیه که قیافه و چهرم
خوبه؟!؟؟ هااا؟!؟؟ وایسا بینم....هاه...منو بندازن توی اتاق و نزارن بیرون بیامممم؟!؟؟ تو خدمتکار میخواستی چیکار به چهرشداری؟!؟من
نیومدم اینجا که آدم بی شعوری مثل تو بخواد این حرف هارو به من بزنه نخواستیم... شغل نخواستیم آقا...
✷✷✷✷
ا/ت خواست به حرف های گستاخانه اش ادامه بده که ناگهان اباب با عصبانیت با سرعت به جلو اومد و... (ادامه دارد)
حمایت کنید ونظر بدید
۵.۱k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.