Part14
Part14
یونگی ویو
ا.تو بغل کردم گذاشتمش رو تخت کفشاشو دراوردم که راحت باشه لباسش راهت بود ی پیرهن بلند سفید مشکی پس گذاشتم با همون بخوابه پتورو گشیدم روشو رفتم لباس برداشتم برم حموم بعد ی دوش ۲۰مینی اومدم لباس پوشیدم موهامو با حوله خشک کردم کنار ا.ت دراز کشیدم همون جور که ی دستم زیر سرم و یکی دیگه هم روی شکم ا.ت بود گفتم: ببخشید که دیر فهمیدم عاشقتم ! ش..شاید اصن نباید هیچوقت بهت تجاوز میکردم داشتم حرف میزدم که سمتم برگشت و خودشو تو بغلم جاداد تک خنده ای بخاطر شکمش که بزرگ شده بود کردمو گفتم : بخواب عزیزم خسته ای
ویوا.ت صب
وقتی بیدار شدم تو بغل شوگا بودم لبخند به چهره غرق در خوابش زدمو اروم از بغلش اومدم بیرون وو رفتم صورتمو شستم با اینکه ۳ ماه از بارداربن مونده بود ولی شکمم بزرگ بود اوفف کی میای ببینمت اخه فندوق من خلاصه رفتم بیرونو روی شوگا پتو کشیدم سرشو ناز کردمو اومدم بیرون از اتاق و مشغول درست کردن صبحانه شدم
شوگا ویو
وقتی بیدار شدم ا.ت نبود گفتم حتما پایینه کارامو کردمو رفتم پایین دیدم داره اهنگ میخونه و اشپزی میکنه ی خنده لثا ای زدمو رفتم از پشت دوتا دستامو گزاشتم روی شکم لختش چون کراپ پوشیده بود شکمش بیرون بود
شوگا: چطوری عزیزم
ا.ت: خوبم چقدر زود بیدار شدی تازه ساعت ۸ونیمه
شوگا: ارومو قرار نداشتم واسه دیدن فندوق کوچولوم و عشق زندگیم
ا.ت: برگشتم و بهش نگاه کردم : شوگاتو واقا تصمیمت جدیه
یونگی: به خودم نزدیک ترش کردمو گفتم: اره مطمئنم که هز ته قلب میخوام پدر این بچه و شوه تو باشم
ا.ت: قدمو بلند کردمو بهش رسوندم و لبشو سطحی بوسیدمو گفتم : پس هیچوقت ولم نکن هوم
یونگی : اوم قول میدم گردنشو گرفتمو بوسه ی عاشقانه ای رو شروع کردیم
بعد ۳ مین
ا.ت: لبخند) بریم صبونه؟
یونگی: بریم
ا.ت : شوگا نشست روی صندلی و همونطور که نودلارو میکشیدم گفتم: نیخواسنم پنکیک درست کنم چون توش تخم مرغ داشت نودل درست کردم
یونگی: دستتم درد نکنه عشقم
ا.ت: همونطور که غذارو میدادم بهش گفتم بازم ببخشید و نشستم تا نشستم فندوق کوچولو ی لگد محکم زد که باعث شد دستمو بزارم رو شکمم و نالهی خفیفی بکنم
ا.ت: اه
یونگی: چی شد خوبی
ا.ت: اح ا..اره خوبم
یونگی: درد داری میخوای بریم دکتر
ا.ت: ن..نه لگد زد همین
یونگی: الاهی باباش فداش بشه
ا.ت: با این حرفش قلبم واسش لرزید و لبخد زدم بعد از صبحونه ظرفارو جمع کردمو شستم و رفتم کنار یونگی جلوی تلوزیون نشستم
یونگی: بهتری ؟
ا.ت: اوم
یونگی : میخوای فیلم ببینیم
ا.ت اوم
یونگی : اوکی دستمو سمتش باز کردمو گفتم بیا بغلم ببینم اومد بغلم و فیلم گذاشتم و دستمم گذاشتم رو شکمش
یونگی: تقریبا نیم سافت از فیلم گذشت که تکون خوردن بچه تو شکمشو حس کردم ....
یونگی ویو
ا.تو بغل کردم گذاشتمش رو تخت کفشاشو دراوردم که راحت باشه لباسش راهت بود ی پیرهن بلند سفید مشکی پس گذاشتم با همون بخوابه پتورو گشیدم روشو رفتم لباس برداشتم برم حموم بعد ی دوش ۲۰مینی اومدم لباس پوشیدم موهامو با حوله خشک کردم کنار ا.ت دراز کشیدم همون جور که ی دستم زیر سرم و یکی دیگه هم روی شکم ا.ت بود گفتم: ببخشید که دیر فهمیدم عاشقتم ! ش..شاید اصن نباید هیچوقت بهت تجاوز میکردم داشتم حرف میزدم که سمتم برگشت و خودشو تو بغلم جاداد تک خنده ای بخاطر شکمش که بزرگ شده بود کردمو گفتم : بخواب عزیزم خسته ای
ویوا.ت صب
وقتی بیدار شدم تو بغل شوگا بودم لبخند به چهره غرق در خوابش زدمو اروم از بغلش اومدم بیرون وو رفتم صورتمو شستم با اینکه ۳ ماه از بارداربن مونده بود ولی شکمم بزرگ بود اوفف کی میای ببینمت اخه فندوق من خلاصه رفتم بیرونو روی شوگا پتو کشیدم سرشو ناز کردمو اومدم بیرون از اتاق و مشغول درست کردن صبحانه شدم
شوگا ویو
وقتی بیدار شدم ا.ت نبود گفتم حتما پایینه کارامو کردمو رفتم پایین دیدم داره اهنگ میخونه و اشپزی میکنه ی خنده لثا ای زدمو رفتم از پشت دوتا دستامو گزاشتم روی شکم لختش چون کراپ پوشیده بود شکمش بیرون بود
شوگا: چطوری عزیزم
ا.ت: خوبم چقدر زود بیدار شدی تازه ساعت ۸ونیمه
شوگا: ارومو قرار نداشتم واسه دیدن فندوق کوچولوم و عشق زندگیم
ا.ت: برگشتم و بهش نگاه کردم : شوگاتو واقا تصمیمت جدیه
یونگی: به خودم نزدیک ترش کردمو گفتم: اره مطمئنم که هز ته قلب میخوام پدر این بچه و شوه تو باشم
ا.ت: قدمو بلند کردمو بهش رسوندم و لبشو سطحی بوسیدمو گفتم : پس هیچوقت ولم نکن هوم
یونگی : اوم قول میدم گردنشو گرفتمو بوسه ی عاشقانه ای رو شروع کردیم
بعد ۳ مین
ا.ت: لبخند) بریم صبونه؟
یونگی: بریم
ا.ت : شوگا نشست روی صندلی و همونطور که نودلارو میکشیدم گفتم: نیخواسنم پنکیک درست کنم چون توش تخم مرغ داشت نودل درست کردم
یونگی: دستتم درد نکنه عشقم
ا.ت: همونطور که غذارو میدادم بهش گفتم بازم ببخشید و نشستم تا نشستم فندوق کوچولو ی لگد محکم زد که باعث شد دستمو بزارم رو شکمم و نالهی خفیفی بکنم
ا.ت: اه
یونگی: چی شد خوبی
ا.ت: اح ا..اره خوبم
یونگی: درد داری میخوای بریم دکتر
ا.ت: ن..نه لگد زد همین
یونگی: الاهی باباش فداش بشه
ا.ت: با این حرفش قلبم واسش لرزید و لبخد زدم بعد از صبحونه ظرفارو جمع کردمو شستم و رفتم کنار یونگی جلوی تلوزیون نشستم
یونگی: بهتری ؟
ا.ت: اوم
یونگی : میخوای فیلم ببینیم
ا.ت اوم
یونگی : اوکی دستمو سمتش باز کردمو گفتم بیا بغلم ببینم اومد بغلم و فیلم گذاشتم و دستمم گذاشتم رو شکمش
یونگی: تقریبا نیم سافت از فیلم گذشت که تکون خوردن بچه تو شکمشو حس کردم ....
۳.۷k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.