p30 🩸
ویو یومی :
اونها اصلا وقتی برای من ندارند مثل بابا که اصلا وقتی برای ما نداشت اونهام هم همینجوری اند همش کار اخه نمیشه همیشه کار کرد آدم باید یکم به خودش استراحت بده .... ماشین وایساد و پیاده شدم رفتم داخل ....
رفتم یکی از کارمند ها ....
یومی : ببخشید دفتر مدیر کجاست ....
کارمند : طبقه 5 آخر سالن سمت راست ....
یومی : ممنون ...
و رفتم سمت آسانسور .... به جایی که گفت رفتم و بالا منشی : چطور میتونم کمکتون کنم ....
یومی : من خواهر لیا ام ....
منشی : او پس شما خانوم یومی هستید درسته ...
یومی بله خودمم ....
منشی : بفرماید از این طرف ....
در اتاق رو باز کرد و رفتم داخل .... واقعا خیلی بزرگ و قشنگ بود یه پنچره بزرگ هم رو به روم بود که کل شهر معلوم میشد ....
منشی : پس مدیر این شرکت از این به بد شماهستید ....
یومی : کی گفته ؟
منشی : قبل از اینکه شما بیاید خانوم لیا بهم زنگ شد و گفت که شما تشریف میارید ... و گفتند که از این به بد شما مدیر این شرکت هستید ....
یومی ( لبخند ) ها باشه پس اگه خانوم لیا اینجوری میخاید چرا که نه .....
منشی : چیزی نمیخاست براتون بیارم ....
یومی : یه قهوه ...
منشی رفت بیرون و در رو بست .....
یعنی واقعا یوری سا خاسته که من مدیر این شرکت بشم ...
گوشیمو از کیفم در آوردم و به یوری سا زنگ شدم .....
مکالمه :
یومی : الو ...
یوری : خوبی چه خبر ....
یومی : خوبم یعنی عالی ام
یوری : مدیر شدن حس خوبی داره ! ...
یومی : یعنی واقعا ممنونم خیلی خوبه ...،،
یوری : خو پس خوش بگذره ....
یومی : ممنونم
یوری : خواهش میکنم عزیزم ....
یومی : پس وقتتو نگیرم فقط خاستم تشکر کنم ... فعلا
یوری : فعلا ...
گوشی رو غلط کردمو خیلی ذوق داشتم ....
رفتم پشت میز نشستم .....
منشی ومد داخل .....
منشی : بفرمایید .... کار دیگه ای دارید ....
یوری : میخام پروژه های که امروز کار کردین رو ببینم ....
منشی : بله حتمن ولی یکم طول میشع و باید فتوشاپ بشه ...
یومی : باشه پس هر وقت تموم شد بیارید ....
منشی : چشم ... با اجازه .....
رفت و درو بست .....
اونها اصلا وقتی برای من ندارند مثل بابا که اصلا وقتی برای ما نداشت اونهام هم همینجوری اند همش کار اخه نمیشه همیشه کار کرد آدم باید یکم به خودش استراحت بده .... ماشین وایساد و پیاده شدم رفتم داخل ....
رفتم یکی از کارمند ها ....
یومی : ببخشید دفتر مدیر کجاست ....
کارمند : طبقه 5 آخر سالن سمت راست ....
یومی : ممنون ...
و رفتم سمت آسانسور .... به جایی که گفت رفتم و بالا منشی : چطور میتونم کمکتون کنم ....
یومی : من خواهر لیا ام ....
منشی : او پس شما خانوم یومی هستید درسته ...
یومی بله خودمم ....
منشی : بفرماید از این طرف ....
در اتاق رو باز کرد و رفتم داخل .... واقعا خیلی بزرگ و قشنگ بود یه پنچره بزرگ هم رو به روم بود که کل شهر معلوم میشد ....
منشی : پس مدیر این شرکت از این به بد شماهستید ....
یومی : کی گفته ؟
منشی : قبل از اینکه شما بیاید خانوم لیا بهم زنگ شد و گفت که شما تشریف میارید ... و گفتند که از این به بد شما مدیر این شرکت هستید ....
یومی ( لبخند ) ها باشه پس اگه خانوم لیا اینجوری میخاید چرا که نه .....
منشی : چیزی نمیخاست براتون بیارم ....
یومی : یه قهوه ...
منشی رفت بیرون و در رو بست .....
یعنی واقعا یوری سا خاسته که من مدیر این شرکت بشم ...
گوشیمو از کیفم در آوردم و به یوری سا زنگ شدم .....
مکالمه :
یومی : الو ...
یوری : خوبی چه خبر ....
یومی : خوبم یعنی عالی ام
یوری : مدیر شدن حس خوبی داره ! ...
یومی : یعنی واقعا ممنونم خیلی خوبه ...،،
یوری : خو پس خوش بگذره ....
یومی : ممنونم
یوری : خواهش میکنم عزیزم ....
یومی : پس وقتتو نگیرم فقط خاستم تشکر کنم ... فعلا
یوری : فعلا ...
گوشی رو غلط کردمو خیلی ذوق داشتم ....
رفتم پشت میز نشستم .....
منشی ومد داخل .....
منشی : بفرمایید .... کار دیگه ای دارید ....
یوری : میخام پروژه های که امروز کار کردین رو ببینم ....
منشی : بله حتمن ولی یکم طول میشع و باید فتوشاپ بشه ...
یومی : باشه پس هر وقت تموم شد بیارید ....
منشی : چشم ... با اجازه .....
رفت و درو بست .....
۲.۹k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.