قانون عشق p67
من: خب میگی چیکار کنم چاره دیگه ای نیس..باید کنار بیام
حرفي نزد لباسام رو عوض کردم و بعد از خدافظی باهاش رفتم بیرون
زنگ همسایه کناریم رو زدم
بعد سلام علیک کوتاهی گفتم: ببخشید من شوهرم مشکل جسمانی داره..... منم باید چند ساعت در روز برم سرکار ممنون میشم زمان هایی که نیستم یکی دوبار بهش سر بزنین
لبخندی زد: باشه چشم ب پسرم میگم بره پیشش
من:خیلی ازتون ممنونم
تاکسی گرفتم و ساعت ۲ بود ک رسیدم به خونه هیونجین
تا ۵ یه سره کار کردیم خسته شده بودم دیگه ......بدون اینکه برم پیش هیونجین برگشتم خونه
جونگ کوک و پسر همسایه ک تقریبا ۱۲ ۱۳ سالش بود داشتن با هم حرف میزدن وقتی منو دید سلامی کرد و برگشت خونشون
لباس راحتی پوشیدم و رو به جونگ کوک گفتم: راجب چی حرف میزدین ؟
جونگ کوک: داشتم راجب درس و مدرسش ازش میپرسیدم اونم ازم راجب خانوادم پرسید
من: عاها....راستی اذیتت که نکرد باهاش راحت بودی؟
جونگ کوک: اره پسر خوبیه ،یجورایی باهم دوست شدیم
من: چه خوب
موهاش به نظر یکم چرب میومد
تصمیم گرفتم ببرمش حموم لباساشو دراوردم و بردمش حموم
حالا فهمیدم واقعا کار خیلی سختیه مخصوصا وقتایی که باید بلندش کنم کمرم درد میگرفت
با هزار بدبختی شستمش آوردمش بیرون و لباس تنش کردم ....هنوز یکم ازم خجالت میکشید
پشت سرش وایسادم و مشغول خشک کردن موهاش با حوله شدم : جونگ کوک لطفا ازم خجالت نکش ....من که همه جای تو رو دیدم پس نیازی نیست اینجوری سر به زیر بشی
آروم گفت : از این خجالت میکشم که من یه روز تو رو ازم خونه بیرونت کردم و خیلی در حقت بدی کردم ،
ولی تو منو به حال خودم رها نکردی و نزاشتی منو ببرن آسایشگاه معلولین......نمیدونم چجوری باید جبران کنم
اول چیزی نگفتم بعد چند دیقه لب باز کردم: من میرم حموم زود میام کار داشتی صدام کن
باشه ای گفت
رفتم زیر دوش آب گرم و خستگی در کردم .....بعد حموم لباسامو پوشیدم و موهامم خشک کردم
وقتی شام جونگ کوک رو دادم گفت: تو خودت نمیخوری؟
من: نه زیاد گرسنم نیست
دروغ گفتم
چون شام همون غذای ظهر بود و یکم غذا مونده بود
ترجیح دادم جونگ کوک بخوره ....خودم یه شب گرسنگی میکشیدم چیزی نمیشد
با زنگ خوردن تلفن جونگ کوک برش داشتم اول خواستم جواب بدم ولی دیدم شاید کار درستی نباشه
دکمه ی سبز رو فشار دادم و گذاشتم روی گوش جونگ کوک خودش حرف زد: واقعا؟؟ برای خودم متاسفم که به چنین آدمی اعتماد کردم ..
....یه شماره کارت برات میفرستم هر چی مونده بریز توی اون....باشه ممنونم ازت خدافظ
حرفي نزد لباسام رو عوض کردم و بعد از خدافظی باهاش رفتم بیرون
زنگ همسایه کناریم رو زدم
بعد سلام علیک کوتاهی گفتم: ببخشید من شوهرم مشکل جسمانی داره..... منم باید چند ساعت در روز برم سرکار ممنون میشم زمان هایی که نیستم یکی دوبار بهش سر بزنین
لبخندی زد: باشه چشم ب پسرم میگم بره پیشش
من:خیلی ازتون ممنونم
تاکسی گرفتم و ساعت ۲ بود ک رسیدم به خونه هیونجین
تا ۵ یه سره کار کردیم خسته شده بودم دیگه ......بدون اینکه برم پیش هیونجین برگشتم خونه
جونگ کوک و پسر همسایه ک تقریبا ۱۲ ۱۳ سالش بود داشتن با هم حرف میزدن وقتی منو دید سلامی کرد و برگشت خونشون
لباس راحتی پوشیدم و رو به جونگ کوک گفتم: راجب چی حرف میزدین ؟
جونگ کوک: داشتم راجب درس و مدرسش ازش میپرسیدم اونم ازم راجب خانوادم پرسید
من: عاها....راستی اذیتت که نکرد باهاش راحت بودی؟
جونگ کوک: اره پسر خوبیه ،یجورایی باهم دوست شدیم
من: چه خوب
موهاش به نظر یکم چرب میومد
تصمیم گرفتم ببرمش حموم لباساشو دراوردم و بردمش حموم
حالا فهمیدم واقعا کار خیلی سختیه مخصوصا وقتایی که باید بلندش کنم کمرم درد میگرفت
با هزار بدبختی شستمش آوردمش بیرون و لباس تنش کردم ....هنوز یکم ازم خجالت میکشید
پشت سرش وایسادم و مشغول خشک کردن موهاش با حوله شدم : جونگ کوک لطفا ازم خجالت نکش ....من که همه جای تو رو دیدم پس نیازی نیست اینجوری سر به زیر بشی
آروم گفت : از این خجالت میکشم که من یه روز تو رو ازم خونه بیرونت کردم و خیلی در حقت بدی کردم ،
ولی تو منو به حال خودم رها نکردی و نزاشتی منو ببرن آسایشگاه معلولین......نمیدونم چجوری باید جبران کنم
اول چیزی نگفتم بعد چند دیقه لب باز کردم: من میرم حموم زود میام کار داشتی صدام کن
باشه ای گفت
رفتم زیر دوش آب گرم و خستگی در کردم .....بعد حموم لباسامو پوشیدم و موهامم خشک کردم
وقتی شام جونگ کوک رو دادم گفت: تو خودت نمیخوری؟
من: نه زیاد گرسنم نیست
دروغ گفتم
چون شام همون غذای ظهر بود و یکم غذا مونده بود
ترجیح دادم جونگ کوک بخوره ....خودم یه شب گرسنگی میکشیدم چیزی نمیشد
با زنگ خوردن تلفن جونگ کوک برش داشتم اول خواستم جواب بدم ولی دیدم شاید کار درستی نباشه
دکمه ی سبز رو فشار دادم و گذاشتم روی گوش جونگ کوک خودش حرف زد: واقعا؟؟ برای خودم متاسفم که به چنین آدمی اعتماد کردم ..
....یه شماره کارت برات میفرستم هر چی مونده بریز توی اون....باشه ممنونم ازت خدافظ
۸۱.۲k
۲۵ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.