پارت بیست و یک
_جانم؟
نیکو:این قضایا تموم میشه مگه نه؟نیکی برمیگرده آره؟
_آره دخترم چرا برنگرده؟من خودم همه چیو به روال عادي برمیگردونم تو نگران هیچی نباش
نیکو که کم کم گریش گرفته بود گفت:دلم خیلی براي خواهر کوچولوم تنگ شده!
بعد از این حرفش نتونست طاقت بیاره و شروع کرد گریه کردن منم گرفتمش بغلم و موهاشو نوازش میکردم و
زیر لب زمزمه میکردم "نیکی برمیگرده"در حالیکه خودم به حرفایی که میزدم اصلا اعتماد نداشتم!با این حال
امیدوارش میکردم چون کاره دیگه اي از دستم برنمیومد!فقط باید منتظر زنگ بعدیش باشم و پیدا کردن سرنخ
بعدي چون از سرنخ اولی که چیزي نفهمیدم!
کم کم نیکو تو بغلم خوابش برد و من رو کاناپه خوابوندمش یه پتو هم براش آوردم تا همونجا بخوابه..از هال
پذیرایی به سمت آشپزخونه رفتم تا یه سري هم به سارا و مادر جون(مامانِ سارا)بزنم..اونا هم وضعیت بهتري
نداشتند انگار تو کل خونه خاك مرده ریخته بودن و چند ساعت بود که کسی لبخند نزده بود!
خواستم حرفی بزنم که صداي تلفن نگاه هممونو به سمت تلفن انداخت!اول از همه به سمت گوشی رفتم و با
دیدن شماره ي همون آدم ربا روبه بقیه،گفتم:خودشه
اومدم جواب بدم که الکس گفت:وایسا وایسا!
بعد از زدن چندتا دکمه رو کیبورد،رو به من گفت:حالا جواب بده فقط تا 2دقیقه معطلش کن!
سرمو به معنی تایید تکون دادم و دکمه ي اتصالو زدم:
_الو؟
+چیکار میکنین؟چرا انقد دیر جواب دادي؟
_چی شده؟براي نیکی اتفاقی افتاده؟
+هی آروم باش آروم نه اتفاقی نیفتاده دختر کوچولوت خوبه خوبه!زنگ زدم که بگم براي سرنخ بعدیت باید
چیکار کنی
_میشنوم
+کت شلوار شیک داري محمدي؟
_چی؟
+تو بگو داري یا نه؟
_یعنی چی؟
نیکو:این قضایا تموم میشه مگه نه؟نیکی برمیگرده آره؟
_آره دخترم چرا برنگرده؟من خودم همه چیو به روال عادي برمیگردونم تو نگران هیچی نباش
نیکو که کم کم گریش گرفته بود گفت:دلم خیلی براي خواهر کوچولوم تنگ شده!
بعد از این حرفش نتونست طاقت بیاره و شروع کرد گریه کردن منم گرفتمش بغلم و موهاشو نوازش میکردم و
زیر لب زمزمه میکردم "نیکی برمیگرده"در حالیکه خودم به حرفایی که میزدم اصلا اعتماد نداشتم!با این حال
امیدوارش میکردم چون کاره دیگه اي از دستم برنمیومد!فقط باید منتظر زنگ بعدیش باشم و پیدا کردن سرنخ
بعدي چون از سرنخ اولی که چیزي نفهمیدم!
کم کم نیکو تو بغلم خوابش برد و من رو کاناپه خوابوندمش یه پتو هم براش آوردم تا همونجا بخوابه..از هال
پذیرایی به سمت آشپزخونه رفتم تا یه سري هم به سارا و مادر جون(مامانِ سارا)بزنم..اونا هم وضعیت بهتري
نداشتند انگار تو کل خونه خاك مرده ریخته بودن و چند ساعت بود که کسی لبخند نزده بود!
خواستم حرفی بزنم که صداي تلفن نگاه هممونو به سمت تلفن انداخت!اول از همه به سمت گوشی رفتم و با
دیدن شماره ي همون آدم ربا روبه بقیه،گفتم:خودشه
اومدم جواب بدم که الکس گفت:وایسا وایسا!
بعد از زدن چندتا دکمه رو کیبورد،رو به من گفت:حالا جواب بده فقط تا 2دقیقه معطلش کن!
سرمو به معنی تایید تکون دادم و دکمه ي اتصالو زدم:
_الو؟
+چیکار میکنین؟چرا انقد دیر جواب دادي؟
_چی شده؟براي نیکی اتفاقی افتاده؟
+هی آروم باش آروم نه اتفاقی نیفتاده دختر کوچولوت خوبه خوبه!زنگ زدم که بگم براي سرنخ بعدیت باید
چیکار کنی
_میشنوم
+کت شلوار شیک داري محمدي؟
_چی؟
+تو بگو داري یا نه؟
_یعنی چی؟
۳.۳k
۲۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.