part:¹²
part:¹²
که یهو صدای شلیک تفنگ میومد
به معنای واقعی ریدم به خودم
ب:دخترم برو تو اتاقت
+ولی شما
م:تو نگران ما نباش بروووو
بغلشون کردم و رفتم تو اتاقم قائم شدم و گریه میکردم کم کم صدای شلیک قطع شد و از پنجره دیدم کسی نیست رفت پایین و با جنازه مامانم و بابام روبرو شدم
گریم شدید تر شد
زنگ زدم آمبولانس و پلیس و اومدن مامان و بابام رو بردن
منم رفتم تمام وسایلام رو جمع کردم و چمدونم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون و نمیدونستم کجا برم
اها رفتم خونه مامان بابای واقعیم
رفتم به عمارتشون و در زدن و خدمتکار درو باز کرد
رفتم داخل که دیدم مامان و بابام و یونا نشستن و دارن فیلم نگاه میکنن
منو دیدن شکه شدن
من با چشمای اشکی رفتم پیششون
+جا برای من دارین
م.ل:البته دخترم
ب.ل:چی شده
+راستش مامان بابام رو کشتن
ب ل:واقعا متاسفم
منو بغل کرد
بعد جدا شدیم
+سلام آبجی
ی:سلام عزیزم من متاسفم که اونروز اونجوری رفتار کردم فهمیدم که تیر خوردی
+نه مشکلی نیست
م :چیییی لونا تیر خوردی؟
+چیز مهمی نیست
ب:از این به بعد حواست به خودت باشه
+ممنون
م:یوتا
ی:بله
م:لونا رو تا اتاقی که براش آماده کرده بودن ببر
ی:باشه
چمدونم رو برداشتم و به همراه یونا رفتم و به اتاق زیبایی رسیدم که وایب مشکی ای میداد رنگ مورد علاقه من
+مرسی آبجی
ی:خواهش
یونا خواست بره که جلوشو گرفتم و محکم بغلش کردم
+خیلی دوست داشتم خواهر داشته باشم
ی:حالا که داری
+میشه چند لحظه همینجور بمونیم
ی:البته
یوتا دیگه رفت و منم وسایلام گذاشتم تو کمد و خوابیدم
صبح با الارم گوشیم بیدار شدم و رفتم wc
وای ریدم توش پریود شدم اههه الان وقتشه آخه
پد گذاشتم و بعد لباس مدرسه پوشیدم و روش یه هودی مشکی پوشیدم و با یونا رفتیم مدرسه
+وای یونا پریود شدم
ی:اخی دلم سوخت...راستی تو دوست پسر داری ؟!
+اره
ی:وای واقعااااا اسمش
+هوانگ هیونجین
ی:وای چقدر خرشانسی
+تو دوست پسر داری
ی:آره هان
+ها همون پسره که دوست هیونه؟!
ی:یس
داشتیم با یونا میرفتیم که یونا گفت
ی:چه حلال زاده
+کی
ی:نگاه*اشاره به جلوشون
+دیدم هیون داره میاد سمتمون
_سلام
+سلام خوبی
ی:من برم پیش دوستام
_+اوکی
یونا رفت
_چیکار میکنی
+هیچی حالم بده
_چرا
+چجور بگم خجالت میکشم
_بگو مثلا دوست پسرتم
+پریودم
_عه عیب نداره برات کلی خوراکی بخرم رازی میشی؟!
+اره اره
داشتیم با هیون حرف میردیم که یهو یوری اومد
یوری:هوییی تو چرا با اوپای من حرف میزنی
+چون دوست پسرمه
یوری خیلی عصبی رفت
با هیون رفتیم داخل کلاس
امیدوارم خوشتون بیاد 😈💜
(به معنای واقعی دستم شکست
راستی بچه ها فکر میکنم این فیک مسخرست نظرتون چیه پاکش کنم و ادامه ندم)
که یهو صدای شلیک تفنگ میومد
به معنای واقعی ریدم به خودم
ب:دخترم برو تو اتاقت
+ولی شما
م:تو نگران ما نباش بروووو
بغلشون کردم و رفتم تو اتاقم قائم شدم و گریه میکردم کم کم صدای شلیک قطع شد و از پنجره دیدم کسی نیست رفت پایین و با جنازه مامانم و بابام روبرو شدم
گریم شدید تر شد
زنگ زدم آمبولانس و پلیس و اومدن مامان و بابام رو بردن
منم رفتم تمام وسایلام رو جمع کردم و چمدونم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون و نمیدونستم کجا برم
اها رفتم خونه مامان بابای واقعیم
رفتم به عمارتشون و در زدن و خدمتکار درو باز کرد
رفتم داخل که دیدم مامان و بابام و یونا نشستن و دارن فیلم نگاه میکنن
منو دیدن شکه شدن
من با چشمای اشکی رفتم پیششون
+جا برای من دارین
م.ل:البته دخترم
ب.ل:چی شده
+راستش مامان بابام رو کشتن
ب ل:واقعا متاسفم
منو بغل کرد
بعد جدا شدیم
+سلام آبجی
ی:سلام عزیزم من متاسفم که اونروز اونجوری رفتار کردم فهمیدم که تیر خوردی
+نه مشکلی نیست
م :چیییی لونا تیر خوردی؟
+چیز مهمی نیست
ب:از این به بعد حواست به خودت باشه
+ممنون
م:یوتا
ی:بله
م:لونا رو تا اتاقی که براش آماده کرده بودن ببر
ی:باشه
چمدونم رو برداشتم و به همراه یونا رفتم و به اتاق زیبایی رسیدم که وایب مشکی ای میداد رنگ مورد علاقه من
+مرسی آبجی
ی:خواهش
یونا خواست بره که جلوشو گرفتم و محکم بغلش کردم
+خیلی دوست داشتم خواهر داشته باشم
ی:حالا که داری
+میشه چند لحظه همینجور بمونیم
ی:البته
یوتا دیگه رفت و منم وسایلام گذاشتم تو کمد و خوابیدم
صبح با الارم گوشیم بیدار شدم و رفتم wc
وای ریدم توش پریود شدم اههه الان وقتشه آخه
پد گذاشتم و بعد لباس مدرسه پوشیدم و روش یه هودی مشکی پوشیدم و با یونا رفتیم مدرسه
+وای یونا پریود شدم
ی:اخی دلم سوخت...راستی تو دوست پسر داری ؟!
+اره
ی:وای واقعااااا اسمش
+هوانگ هیونجین
ی:وای چقدر خرشانسی
+تو دوست پسر داری
ی:آره هان
+ها همون پسره که دوست هیونه؟!
ی:یس
داشتیم با یونا میرفتیم که یونا گفت
ی:چه حلال زاده
+کی
ی:نگاه*اشاره به جلوشون
+دیدم هیون داره میاد سمتمون
_سلام
+سلام خوبی
ی:من برم پیش دوستام
_+اوکی
یونا رفت
_چیکار میکنی
+هیچی حالم بده
_چرا
+چجور بگم خجالت میکشم
_بگو مثلا دوست پسرتم
+پریودم
_عه عیب نداره برات کلی خوراکی بخرم رازی میشی؟!
+اره اره
داشتیم با هیون حرف میردیم که یهو یوری اومد
یوری:هوییی تو چرا با اوپای من حرف میزنی
+چون دوست پسرمه
یوری خیلی عصبی رفت
با هیون رفتیم داخل کلاس
امیدوارم خوشتون بیاد 😈💜
(به معنای واقعی دستم شکست
راستی بچه ها فکر میکنم این فیک مسخرست نظرتون چیه پاکش کنم و ادامه ندم)
۹.۰k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.