فیک عشق دردسرساز
«پارت:۳۸»
دستشو بیشتر توی دستش فشار داد و با بغض نگاهش کرد...
نیمه چشماشو باز کرد و نگاهی به تهیونگ انداخت...
انگشت باریکشو نوازش وار روی دست تهیونگ کشید..
که در باز شد، هایون اومدو با دیدن چشمای باز مورا سریع خودشو رسوند بهشو بغلش کرد که با جیغی که مورا کشید هول شده ولش کرد...
مورا بیحال رو تخت افتاد و همین باعث شد تهیونگ جوری از رو صندلی بلند بشه که صندلی پرت بشه رو زمین،رفت طرف هایونو یه سیلی محکم زد تو صورتش
-کوری یا خودتو میزنی به کوری؟ سه ساعت تموم طول کشیده رگاشو پیوند بزنن!!!
+ته...تهیونگ
برگشت سمت مورا که دید باند دور شکمش خونی شده با استرس دوید بیرونو دکتر و آورد...
بعد یه ربع دکتر بیرون اومد
°نگران نباشید دو سه تا از بخیه هاش باز شده بود که دوباره بخیه کردم فردا معاینه اش میکنم اگه بهتر بود مرخص میشه...
با تشکر زیر لب رفت طرف اتاق....
تقریبا دو هفته از خونه اومدن مورا گذشت و بهتر شده بود،تهیونگ مورا رو به خونه خودش آورده بود.
صبح با نور مستقیمی که به چشماش میخورد چشماشو باز کرد...پتورو کنار زد و از تخت اومد پایین.
بعد از عوض کردن لباساش رفت طبقه پایین طبق معمول تهیونگ میز صبحونه رو چیده بود و رفته بود.
داشت صبحونه میخورد که زنگ در خورد،پوف کلافه ای کشید و رفت سمت در....
یه پاکت بود،بازش کرد دعوت نامه به یه مهمونی بود. پاکتو بست و گذاشت روی میز...
بیخیال بقیه صبحونه اش رو خورد و از آیندش خبر نداشت....
(لایک و کامنت فراموش نشه عزیزای دلم😘😘😘)
دستشو بیشتر توی دستش فشار داد و با بغض نگاهش کرد...
نیمه چشماشو باز کرد و نگاهی به تهیونگ انداخت...
انگشت باریکشو نوازش وار روی دست تهیونگ کشید..
که در باز شد، هایون اومدو با دیدن چشمای باز مورا سریع خودشو رسوند بهشو بغلش کرد که با جیغی که مورا کشید هول شده ولش کرد...
مورا بیحال رو تخت افتاد و همین باعث شد تهیونگ جوری از رو صندلی بلند بشه که صندلی پرت بشه رو زمین،رفت طرف هایونو یه سیلی محکم زد تو صورتش
-کوری یا خودتو میزنی به کوری؟ سه ساعت تموم طول کشیده رگاشو پیوند بزنن!!!
+ته...تهیونگ
برگشت سمت مورا که دید باند دور شکمش خونی شده با استرس دوید بیرونو دکتر و آورد...
بعد یه ربع دکتر بیرون اومد
°نگران نباشید دو سه تا از بخیه هاش باز شده بود که دوباره بخیه کردم فردا معاینه اش میکنم اگه بهتر بود مرخص میشه...
با تشکر زیر لب رفت طرف اتاق....
تقریبا دو هفته از خونه اومدن مورا گذشت و بهتر شده بود،تهیونگ مورا رو به خونه خودش آورده بود.
صبح با نور مستقیمی که به چشماش میخورد چشماشو باز کرد...پتورو کنار زد و از تخت اومد پایین.
بعد از عوض کردن لباساش رفت طبقه پایین طبق معمول تهیونگ میز صبحونه رو چیده بود و رفته بود.
داشت صبحونه میخورد که زنگ در خورد،پوف کلافه ای کشید و رفت سمت در....
یه پاکت بود،بازش کرد دعوت نامه به یه مهمونی بود. پاکتو بست و گذاشت روی میز...
بیخیال بقیه صبحونه اش رو خورد و از آیندش خبر نداشت....
(لایک و کامنت فراموش نشه عزیزای دلم😘😘😘)
۳۳.۰k
۳۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.