فیک تهیونگ
𝒯𝒽𝑒 𝓉𝒶𝓉𝓉𝑜 𝑜𝒻 𝒶 𝓅𝓈𝓎𝒸𝒽𝑜⁵
با پوزخندش سمت برادرزادهش برگشت ....
~: کاری کن که تورو 'بپرسته' !🍷
با ابروهای گرهخورده سوال کرد=
_: متوجه نمیشم.
~: عاح تهیونگی! باهوشی، ولی گیج! کارو باهاش بکن که باهات کرده!
پس ازش خبر داشت ..... میدونست که برادرزادش مجنونه، میدونست که برادرزادش مجنون دختری شده که الان سگم حسابش نمیکنه.(خیلیم دلش بخواد بیلیاقت۰😊🔪)
تازه معنی حرفش 'واضحتر' فهمید.
پوزخندی زد و به عموش زل زد.
نگاهشو به ساعتش داد. آروم لب زد=
_: از همین حالا شروعش میکنم....
برگشت و در اتاقو باز کرد و بیرون رفت.
نگاه آقای کیم دوباره بهسمت محیط بیرون رفت. ولی صدای باز شدن دوباره تمرکزشو از بین برد.
_: بخشید ببخشید گوشیمو جا گذاشتم.😁💔
(حتی در جدی ترین حالتها هم یه تری بزنید .... جملهای از رامونا < تهیونگم عملیش کرد >میدونم تحتتأثیرقرارگرفتید.😔💔)
دویید سمت بیرون. ولی نتونست نگاه تاسفبار عموشو نسبت بهش ببینه.😪
سعی کرد حالت جدیش رو حفظ کنه. کتش رو مرتب کرد و در ماشینش رو باز کرد. پشت فرمون نشست و دستش رو روی فرمون گذاشت. گیج شده بود. و فقط به دوروبرش نگاه میکرد.
_: خب .. الان باید چیکار کنم?🌜
_: یعنی میدونم باید چیکار کنم! باید برم مخشو بزنم. ولی همین الان الان چیکار کنم?🌚
با داد چشاشو بست و روی صندلی لم داد.
_: آیگووو!
「 ساعت ²:³⁰ a.m - عمارت a.t」
سوئیچشو روی میز پرت کرد و کتشو درآورد و روی مبل پرت کرد. سمت آشپزخونه رفت و در یخچال و باز کرد. بطری آب رو تا نصفه سرکشید.
ولی با صدایی که شنیدید هین بلندی کشید.
*: که زود میای!🦉
+: یاا جینایا چرا هنوز بیداری?
*: هیچی! فقط دوباره احتیاج داشتم یکی پیش باشه و بغلم کنه ولی کسی پیشم نبود خوابم نبرد!🙂
تهش یه لبخند غمگین زد و راهشو کشید سمت اتاقش.
+: جینایا ! فک نمیکنی خیلی خودخواهی! اون فقط تو نیستی که یتیم شده! تازه من که بزرگترم همهچیز*حرفشو خورد* ... عییییی! وای خدای من!*داد*
اون حق داشت. ولی گناه من چی؟
اول سمت حموم رفتم و بعدش هم لباس پوشیدم و روی تخت ولو شدم. توی فکر جینا بودم. باید دلشو بهوست بیارم. توی همین فکرا خوابم برد.
همونطور که چشمامو میمالیدم به آشپزخونه رفتم و به آجوما صبح به خیر گفتم.
ولی کسی که جوابمو داد آجوما نبود...
میبینین چقدر فعال شدم?
با پوزخندش سمت برادرزادهش برگشت ....
~: کاری کن که تورو 'بپرسته' !🍷
با ابروهای گرهخورده سوال کرد=
_: متوجه نمیشم.
~: عاح تهیونگی! باهوشی، ولی گیج! کارو باهاش بکن که باهات کرده!
پس ازش خبر داشت ..... میدونست که برادرزادش مجنونه، میدونست که برادرزادش مجنون دختری شده که الان سگم حسابش نمیکنه.(خیلیم دلش بخواد بیلیاقت۰😊🔪)
تازه معنی حرفش 'واضحتر' فهمید.
پوزخندی زد و به عموش زل زد.
نگاهشو به ساعتش داد. آروم لب زد=
_: از همین حالا شروعش میکنم....
برگشت و در اتاقو باز کرد و بیرون رفت.
نگاه آقای کیم دوباره بهسمت محیط بیرون رفت. ولی صدای باز شدن دوباره تمرکزشو از بین برد.
_: بخشید ببخشید گوشیمو جا گذاشتم.😁💔
(حتی در جدی ترین حالتها هم یه تری بزنید .... جملهای از رامونا < تهیونگم عملیش کرد >میدونم تحتتأثیرقرارگرفتید.😔💔)
دویید سمت بیرون. ولی نتونست نگاه تاسفبار عموشو نسبت بهش ببینه.😪
سعی کرد حالت جدیش رو حفظ کنه. کتش رو مرتب کرد و در ماشینش رو باز کرد. پشت فرمون نشست و دستش رو روی فرمون گذاشت. گیج شده بود. و فقط به دوروبرش نگاه میکرد.
_: خب .. الان باید چیکار کنم?🌜
_: یعنی میدونم باید چیکار کنم! باید برم مخشو بزنم. ولی همین الان الان چیکار کنم?🌚
با داد چشاشو بست و روی صندلی لم داد.
_: آیگووو!
「 ساعت ²:³⁰ a.m - عمارت a.t」
سوئیچشو روی میز پرت کرد و کتشو درآورد و روی مبل پرت کرد. سمت آشپزخونه رفت و در یخچال و باز کرد. بطری آب رو تا نصفه سرکشید.
ولی با صدایی که شنیدید هین بلندی کشید.
*: که زود میای!🦉
+: یاا جینایا چرا هنوز بیداری?
*: هیچی! فقط دوباره احتیاج داشتم یکی پیش باشه و بغلم کنه ولی کسی پیشم نبود خوابم نبرد!🙂
تهش یه لبخند غمگین زد و راهشو کشید سمت اتاقش.
+: جینایا ! فک نمیکنی خیلی خودخواهی! اون فقط تو نیستی که یتیم شده! تازه من که بزرگترم همهچیز*حرفشو خورد* ... عییییی! وای خدای من!*داد*
اون حق داشت. ولی گناه من چی؟
اول سمت حموم رفتم و بعدش هم لباس پوشیدم و روی تخت ولو شدم. توی فکر جینا بودم. باید دلشو بهوست بیارم. توی همین فکرا خوابم برد.
همونطور که چشمامو میمالیدم به آشپزخونه رفتم و به آجوما صبح به خیر گفتم.
ولی کسی که جوابمو داد آجوما نبود...
میبینین چقدر فعال شدم?
۳.۶k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.