فصل دوم...پارت بیست و هفتم(۱)
راوی؛
الیزا و شاردن از مترو بیرون رفتند و جیمن هم پشت سرشون راه افتاد،شاردن از کنار خیابون تاکسی گرفت، خودش و الیزا رو سوار کرد و جیمین سریع به اولین موتوری که رد میشد دست تکون داد و سوار شد و برای اینکه نشناسنش کلاه کاسکت موتور رو از راننده گرفت و بهش گفت تاکسی اونارو تعقیب کنه بعد از چند دقیقه به خونه الیزا رسیدن، شاردن الیزا رو تا دم در خونه رسوند و الیزا رفت خونه بعد شاردن سوار تاکسی شد و برگشت، جیمین از موتور پیاده نشد و پشت سر شاردن حرکت کرد بعد از چند دقیقه ای که شاردن میخواست به خونه اش بره جیمین از پشت سرش صداش کرد:
ج:وایسا میخوام باهات حرف بزم(با داد)چرا با زندگیم بازی میکنی؟چی میخوای؟
شاردن برگشت و نزدیک جیمین شد
ش:چرا فکر میکنی من ادم بدی ام؟
ج:چیکار کنم که از زندگیم بری
ش: ببینم تو اصلا عاشق الیزا هستی یا ن؟
ج:به تو ربطی نداره،لازم نیست بدونی
ش:باشه به من نگو ولی به الیزا که بگو بذار اون بدونه
ج:مرتیکه چرا همش پیش الیزاییییی(با داد)
ش:صداتو بیار پایین (با داد) دختره ی بیچاره صبح تو این هوا زیر بارون راه میرفت،همه جاش خیس شده بود و تمام مدت هم منتظر جنابعالی بوده که خیر سرت باهاش بری بیرون اصلا تو این چیزا رو میدونی؟هر چند که اگه بدونی هم برات مهم نیست.بعد اومدی یقه منو میگیری؟
شاردن حرف هاش رو زد و از روبه روی جیمین رفت به خونه اش .جیمین که تمام داستانو شنیده بود به یه گوشه خیره شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه،بعد از چند دقیقه ای که مکث کرده بود به طرف خونه الیزا حرکت کرد...
الیزا و شاردن از مترو بیرون رفتند و جیمن هم پشت سرشون راه افتاد،شاردن از کنار خیابون تاکسی گرفت، خودش و الیزا رو سوار کرد و جیمین سریع به اولین موتوری که رد میشد دست تکون داد و سوار شد و برای اینکه نشناسنش کلاه کاسکت موتور رو از راننده گرفت و بهش گفت تاکسی اونارو تعقیب کنه بعد از چند دقیقه به خونه الیزا رسیدن، شاردن الیزا رو تا دم در خونه رسوند و الیزا رفت خونه بعد شاردن سوار تاکسی شد و برگشت، جیمین از موتور پیاده نشد و پشت سر شاردن حرکت کرد بعد از چند دقیقه ای که شاردن میخواست به خونه اش بره جیمین از پشت سرش صداش کرد:
ج:وایسا میخوام باهات حرف بزم(با داد)چرا با زندگیم بازی میکنی؟چی میخوای؟
شاردن برگشت و نزدیک جیمین شد
ش:چرا فکر میکنی من ادم بدی ام؟
ج:چیکار کنم که از زندگیم بری
ش: ببینم تو اصلا عاشق الیزا هستی یا ن؟
ج:به تو ربطی نداره،لازم نیست بدونی
ش:باشه به من نگو ولی به الیزا که بگو بذار اون بدونه
ج:مرتیکه چرا همش پیش الیزاییییی(با داد)
ش:صداتو بیار پایین (با داد) دختره ی بیچاره صبح تو این هوا زیر بارون راه میرفت،همه جاش خیس شده بود و تمام مدت هم منتظر جنابعالی بوده که خیر سرت باهاش بری بیرون اصلا تو این چیزا رو میدونی؟هر چند که اگه بدونی هم برات مهم نیست.بعد اومدی یقه منو میگیری؟
شاردن حرف هاش رو زد و از روبه روی جیمین رفت به خونه اش .جیمین که تمام داستانو شنیده بود به یه گوشه خیره شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه،بعد از چند دقیقه ای که مکث کرده بود به طرف خونه الیزا حرکت کرد...
۲.۶k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.