pawn/پارت ۱۶۶
عصر روز بعد...
تهیونگ قصد داشت به جشن تولد جیسو بره... دیشب از ا/ت خواسته بود که همراهش به تولد بیاد... ولی اون جوابی نداده بود...
حالا...
با ناراحتی... و در حالیکه انگیزه ای برای تنهایی رفتن به اون جشن نداشت آماده میشد...
جلوی آینه ایستاده بود... یقه ی پیرهن و آستیناشو مرتب میکرد...
عرض شونه هاش با زحمت توی کادر آینه جا گرفته بود...
از روی شکم تختش شروع کرد و دکمه هاشو بست تا به سینه ی ستبرش رسید...
انگشتای بلند و استخونیش... رگ های بیرون زده ی روی دستش...
جذابیت مردونشو چند برابر میکرد...
موهای ابریشمی و مشکیش... چشمای درشت و کشیدش که به سیاهی شب میموند...
ابهت و در عین حال، آرامش توی چشماش برای شیفته کردن هرکسی در یک نگاه کافی بود...
کتش رو پوشیده بود... وقتی کراواتشو میبست ا/ت وارد اتاق شد...
با تصویری که کنارش توی آینه افتاد متعجب شد!
دستش روی گره کرواتش خشک شد...
چون....
ا/ت آماده بود!...
برگشت و به ا/ت نگاه کرد...
با تعجب پرسید: با من میای؟....
ا/ت دستاشو توی هم گره کرده بود...
اخمی تصنعی به چهره داشت...
سرشو بالا پایین کرد...
ا/ت: آره... میام... آخرشم نگفتی تولد کیه؟....
تهیونگ کمی مکث کرد...
تهیونگ: گفتم که... یکی از دوستام
ا/ت: باشه... بیرون منتظرتم
تهیونگ: هنوز وقتمون زیاده
ا/ت: اکی...
ا/ت رفت!...
تهیونگ توی آینه نگاه کرد... لبخند زد...
دیشب کمی تند رفته بود... وقتی اول ازش خواسته بود که همراهش باشه و اون رد کرده بود عصبانی شده بود... بهش گفته بود که دیگه داره وضعیتو غیر قابل تحمل میکنه... و ا/ت سکوت کرده بود...
و حالا آماده شده بود...
شاید ا/ت به گمون خودش داشت لجبازی میکرد...
ولی تهیونگ عشقی که پشت همه ی رفتاراش بود رو میدید...
میدونست با اینکه ا/ت ازش ناراحته در عین حال عاشقشه...
خوب اخلاقشو میشناخت...
حالا که راضی شده بیاد... اونم بدون هیچ دلیل خاصی!
از سر عشقش بود...
ته دلش ذوق کرد... ولی به روی خودش نیاورد...
***
ا/ت در حال آماده کردن یوجین بود...
یوجین سرپا ایستاده بود... و ا/ت جلوش روی زانو نشسته بود...
لباسشو مرتب میکرد...
یوجین: ماما... تل خرگوشیمو میخوام
ا/ت: باشه عزیزم... الان میارم
یوجین: ماما کجا میریم؟
ا/ت: تو قراره بری پیش مامانبزرگ و بقیه
یوجین: یعنی تو و بابا نمیاین؟
ا/ت: نه چاگیا... ما باید جای دیگه بریم... اونجا مناسب سن تو نیست
یوجین: چرا نیست؟
ا/ت: چون هیچ بچه ای اونجا نمیاد... بعدشم... مگه بده بری پیش مامانبزرگ؟
یوجین: نه... دوس دارم برم
ا/ت: خوبه... منو تهیونگ هم شب میایم دنبالت... حسابی بازی کن ولی اذیتشون نکنی
یوجین: باشه مامی...
تهیونگ که از اتاق بیرون میومد گوشیش توی دستش بود...
صدای زنگ خوردنش میومد...
همزمان که به سمت ا/ت و یوجین میومد جواب داد...
تهیونگ: الو؟
جونگی: سلام تهیونگ
تهیونگ: سلام
جونگی: باید ببینمت
تهیونگ: کی؟
جونگی: همین الان!
تهیونگ: نمیتونم
جونگی: واجبه!... درباره ی زمینه... صاحبشو پیدا کردم
تهیونگ: واقعا؟
جونگی: آره
تهیونگ: بیا... من خونه خودمم
جونگی: بیست دقیقه دیگه اونجام
تهیونگ: باشه...
تهیونگ قصد داشت به جشن تولد جیسو بره... دیشب از ا/ت خواسته بود که همراهش به تولد بیاد... ولی اون جوابی نداده بود...
حالا...
با ناراحتی... و در حالیکه انگیزه ای برای تنهایی رفتن به اون جشن نداشت آماده میشد...
جلوی آینه ایستاده بود... یقه ی پیرهن و آستیناشو مرتب میکرد...
عرض شونه هاش با زحمت توی کادر آینه جا گرفته بود...
از روی شکم تختش شروع کرد و دکمه هاشو بست تا به سینه ی ستبرش رسید...
انگشتای بلند و استخونیش... رگ های بیرون زده ی روی دستش...
جذابیت مردونشو چند برابر میکرد...
موهای ابریشمی و مشکیش... چشمای درشت و کشیدش که به سیاهی شب میموند...
ابهت و در عین حال، آرامش توی چشماش برای شیفته کردن هرکسی در یک نگاه کافی بود...
کتش رو پوشیده بود... وقتی کراواتشو میبست ا/ت وارد اتاق شد...
با تصویری که کنارش توی آینه افتاد متعجب شد!
دستش روی گره کرواتش خشک شد...
چون....
ا/ت آماده بود!...
برگشت و به ا/ت نگاه کرد...
با تعجب پرسید: با من میای؟....
ا/ت دستاشو توی هم گره کرده بود...
اخمی تصنعی به چهره داشت...
سرشو بالا پایین کرد...
ا/ت: آره... میام... آخرشم نگفتی تولد کیه؟....
تهیونگ کمی مکث کرد...
تهیونگ: گفتم که... یکی از دوستام
ا/ت: باشه... بیرون منتظرتم
تهیونگ: هنوز وقتمون زیاده
ا/ت: اکی...
ا/ت رفت!...
تهیونگ توی آینه نگاه کرد... لبخند زد...
دیشب کمی تند رفته بود... وقتی اول ازش خواسته بود که همراهش باشه و اون رد کرده بود عصبانی شده بود... بهش گفته بود که دیگه داره وضعیتو غیر قابل تحمل میکنه... و ا/ت سکوت کرده بود...
و حالا آماده شده بود...
شاید ا/ت به گمون خودش داشت لجبازی میکرد...
ولی تهیونگ عشقی که پشت همه ی رفتاراش بود رو میدید...
میدونست با اینکه ا/ت ازش ناراحته در عین حال عاشقشه...
خوب اخلاقشو میشناخت...
حالا که راضی شده بیاد... اونم بدون هیچ دلیل خاصی!
از سر عشقش بود...
ته دلش ذوق کرد... ولی به روی خودش نیاورد...
***
ا/ت در حال آماده کردن یوجین بود...
یوجین سرپا ایستاده بود... و ا/ت جلوش روی زانو نشسته بود...
لباسشو مرتب میکرد...
یوجین: ماما... تل خرگوشیمو میخوام
ا/ت: باشه عزیزم... الان میارم
یوجین: ماما کجا میریم؟
ا/ت: تو قراره بری پیش مامانبزرگ و بقیه
یوجین: یعنی تو و بابا نمیاین؟
ا/ت: نه چاگیا... ما باید جای دیگه بریم... اونجا مناسب سن تو نیست
یوجین: چرا نیست؟
ا/ت: چون هیچ بچه ای اونجا نمیاد... بعدشم... مگه بده بری پیش مامانبزرگ؟
یوجین: نه... دوس دارم برم
ا/ت: خوبه... منو تهیونگ هم شب میایم دنبالت... حسابی بازی کن ولی اذیتشون نکنی
یوجین: باشه مامی...
تهیونگ که از اتاق بیرون میومد گوشیش توی دستش بود...
صدای زنگ خوردنش میومد...
همزمان که به سمت ا/ت و یوجین میومد جواب داد...
تهیونگ: الو؟
جونگی: سلام تهیونگ
تهیونگ: سلام
جونگی: باید ببینمت
تهیونگ: کی؟
جونگی: همین الان!
تهیونگ: نمیتونم
جونگی: واجبه!... درباره ی زمینه... صاحبشو پیدا کردم
تهیونگ: واقعا؟
جونگی: آره
تهیونگ: بیا... من خونه خودمم
جونگی: بیست دقیقه دیگه اونجام
تهیونگ: باشه...
۲۲.۷k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.