شکاف p16
اخمی کرد:
_تیرت به سنگ نخورده دخترجون...ولی باید بدونی کلا هدف تیراندازیت اشتباه بوده....اینو میگم چون فقط ما علاوه بر تجارت یه سری کار های غیر قانوني هم مثل این کثافت کاریا انجام میدیم که دلیلش هم لازم نیست بدونی....ولی کسی که واسه داداشت پاپوش درست کرده بین ماها نمیتونی پیدا کنی....اینجا کسی دست از پا خطا کنه من باخبر میشم...جوری زیر و بم زندگی تک تک افرادم رو میدونم که حتی خودشون هم با خبر نمیشن
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت
تونسته بودم همین اوله کاری اون گروه رو پیدا کنم....ولی اینکه میگه کار اون ها نیست کار رو خیلی سخت میکنه
گلومو صاف کردم و ترسو کنار زدم:
_از کجا بدونم دروغ نمیگی؟
خنده ای کرد که دندون های سفیدش نمایان شد:
_تو چی فکر کردی؟...کسی کلت نذاشته رو سرم که بخوام بهت دروغ بشم در ضمن ازت ترسی ندارم که اگه کاری هم کرده باشم ازت پنهون کنم
سکوت کردم ..سکوتی که هیچ چیزی نمیتونستم بگم
اما بعد از یک دقیقه اولین چیزی که به ذهنم اومد رو به زبون آوردم و به جنازه جونز اشاره کردم:
_عاقبت منم این میشه نه؟؟
از لرزش صدام عصبانی شدم....نباید احساس ضعف نشون میدادم ولی دست خودم هم نبود
فقط نگاهم کرد چند لحظه بعد تقه ای به در خورد و بعد از "بیا تو" از جانب مرد دو نفر وارد شدن
احتمالا همون هایی بودن که گفت چند دیقه دیگه بیان
با شنیدن صداش چشم از اون هیکلی ها گرفتم
_عاقبتت بستگی به خودت داره
_ینی چی؟
رو به مرد ها گفت:
_ببریدش اتاق شماره ۴ زیر زمین
مرد ها که دو طرف بازوم رو گرفتن مقاومت کردم:
_این کار ها برای چیه....ولم کنید
_تلاش هات نتیجه ای جز بستن دست و پات نداره...پس دهنت رو ببند و برو برای خوش اقبالیت از مسیح تشکر کن
بر خلاف انتظارم که فکر میکردم اتاق توی زیر زمین یه جای پر از موش و سوسک و وسایل های قدیمیه یه اتاق ۶ ۷ متری که هیچ چیزی توش وجود نداشت بود
لامپ زردی وسط اتاق بود و دیوار ها تمیز و حتی بدون تار عنکبوت
نفسم رو بیرون دادم و رو زمین نشستم...ینی پیتر پیاممو دیده؟...چقدر انتظار کشیدن سخته چجوری بعضی مادر ها چندین سال انتظار بچشونو میکشن؟
حدود ۱ ساعت تنها بودم صدای قفل در باعث شد سرمو از روی زانوم بردارم و اشکی که تو چشمم جمع شده بود رو پاک کنم
یه مرد مسن که بیشتر به آبدارچی ها میخورد داخل شد تو دستش یه بطری آب میوه بود با تعجب با خودش و بطری نگاه میکردم که جلو اومد همزمان با بلند شدنم اون هم بهم رسید:
_اینو بخور
_تیرت به سنگ نخورده دخترجون...ولی باید بدونی کلا هدف تیراندازیت اشتباه بوده....اینو میگم چون فقط ما علاوه بر تجارت یه سری کار های غیر قانوني هم مثل این کثافت کاریا انجام میدیم که دلیلش هم لازم نیست بدونی....ولی کسی که واسه داداشت پاپوش درست کرده بین ماها نمیتونی پیدا کنی....اینجا کسی دست از پا خطا کنه من باخبر میشم...جوری زیر و بم زندگی تک تک افرادم رو میدونم که حتی خودشون هم با خبر نمیشن
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت
تونسته بودم همین اوله کاری اون گروه رو پیدا کنم....ولی اینکه میگه کار اون ها نیست کار رو خیلی سخت میکنه
گلومو صاف کردم و ترسو کنار زدم:
_از کجا بدونم دروغ نمیگی؟
خنده ای کرد که دندون های سفیدش نمایان شد:
_تو چی فکر کردی؟...کسی کلت نذاشته رو سرم که بخوام بهت دروغ بشم در ضمن ازت ترسی ندارم که اگه کاری هم کرده باشم ازت پنهون کنم
سکوت کردم ..سکوتی که هیچ چیزی نمیتونستم بگم
اما بعد از یک دقیقه اولین چیزی که به ذهنم اومد رو به زبون آوردم و به جنازه جونز اشاره کردم:
_عاقبت منم این میشه نه؟؟
از لرزش صدام عصبانی شدم....نباید احساس ضعف نشون میدادم ولی دست خودم هم نبود
فقط نگاهم کرد چند لحظه بعد تقه ای به در خورد و بعد از "بیا تو" از جانب مرد دو نفر وارد شدن
احتمالا همون هایی بودن که گفت چند دیقه دیگه بیان
با شنیدن صداش چشم از اون هیکلی ها گرفتم
_عاقبتت بستگی به خودت داره
_ینی چی؟
رو به مرد ها گفت:
_ببریدش اتاق شماره ۴ زیر زمین
مرد ها که دو طرف بازوم رو گرفتن مقاومت کردم:
_این کار ها برای چیه....ولم کنید
_تلاش هات نتیجه ای جز بستن دست و پات نداره...پس دهنت رو ببند و برو برای خوش اقبالیت از مسیح تشکر کن
بر خلاف انتظارم که فکر میکردم اتاق توی زیر زمین یه جای پر از موش و سوسک و وسایل های قدیمیه یه اتاق ۶ ۷ متری که هیچ چیزی توش وجود نداشت بود
لامپ زردی وسط اتاق بود و دیوار ها تمیز و حتی بدون تار عنکبوت
نفسم رو بیرون دادم و رو زمین نشستم...ینی پیتر پیاممو دیده؟...چقدر انتظار کشیدن سخته چجوری بعضی مادر ها چندین سال انتظار بچشونو میکشن؟
حدود ۱ ساعت تنها بودم صدای قفل در باعث شد سرمو از روی زانوم بردارم و اشکی که تو چشمم جمع شده بود رو پاک کنم
یه مرد مسن که بیشتر به آبدارچی ها میخورد داخل شد تو دستش یه بطری آب میوه بود با تعجب با خودش و بطری نگاه میکردم که جلو اومد همزمان با بلند شدنم اون هم بهم رسید:
_اینو بخور
۵.۴k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.