part 8
جونگ کوک همش از سر و کولم بالا میرفت من:کوکی بشین کوک:نوموخوام بابا:خوب دخترم چیکار میکنی با خرگوشت کوک:میخورمش(فادرسگگگ😂) من:انقدر خوش میگذرونم با این نیم وجبی حوصلم سر نمیره کوک:بعد بهت نشون میدم نیم وجبی کیه من:خوب بابا چیشد که بلخره به دخترت سر زدی بابا:وا نباید بیام ببینم دخترم چیکار میکنه من:با خرگوشم سرگرمم کوک:سعی نکن منو قانع کنی به حسابت نرسم بابا:من دارم میرم بوسان پیش پدر بزرگت یکم مراقبش باشم بعد برمیگردم من:باشه بابا کی میخوای بری بابا:فردا اومدم قبلش ببینمت بعد برم من:سلام منم به بابا بزرگ برسون بابا:حتما خوب دیگه من باید برم جونگ کوک رو گذاشتم رو مبل تا دم در رفتم بابا:خدافظ من:خدافظ بابایی در و بستم تبدیل شد به آدم دست به سینه نشسته بود با اخم بلند شد همون موقع افتاد دنبالم منم فرار کردم کوک:وایسا ببینم تا بهت نشون بدم نیموجبی کیه پدرسوختهههه من:غلط کردم دور خونه دنبالم کرد رفتم بالا مبل کوک:بیا پایین کارت ندارم من:تو راست میگی کوک:خوب میوفتی عشقم من:پس بگیرم پریدم منو گرفت کوک:پدرسوخته نیم وجبی تویی یا من حداقل از تو سه سال بزرگترم من:ربطی به سن نداره به عقلت ربط دارع که تو هم نیم وجبی کوک:توهم دست کمی از من نداری خوشگله من:خیلی زبون میریزی کوک:زبون نمیریزم بفهم عاشقتم من:قربونت برم لبامو بوسید منم همراهی کردم بردم تو اتاق خوابوندم خودشم اومد روم دستامو دستامو باز کردم اومد تو بغلم سرشو رو شونم گذاشت دستشو رو موهام کشید اون یکی دستشم زیر گردنم
۲۰.۶k
۰۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.