(پارت۳)
(پارت۳)
نصف من نصف تو💜🖤
مامانم گفت:( نباید سریع به یه غریبه جواب مثبت میدادی ممکن بود خطرناک باشه یا بهت آسیب بزنه
یهو بلند گفتم:( مامان من میشناسمش و خودمم دوسش دارم
مامانم هم که خیلی از خداش بود من با یکی قرار بزارم که یهو خیلی بیخود برای اولین بار اصلا مخالفت نکرد و گفت:( برو بخواب چون مطمئنم اون فردا میخواد باهات قرار بزاره
من خیلی برام عجیب بود که چرا مامانم بهم سخت نگرفته! این موضوع خیلی ذهنم و درگیر کرده بود با خودم تصمیم گرفتم سریع برم روتین رو انجام بدم بعد از چند دقیقه تموم شد و آماده شدم واسه خواب رفتم تو رخت خواب و هنوز داشتم به یونگی فکر میکردم که کم کم خوابم گرفت خوابم برد وقتی صبح شد از خواب بیدار شدم و رفتم دست و صورتم و بشورم....
««ویو یونگی»»
صبح از خواب بلند شدم رفتم دست و صورتم بشورم به خدمتکارم گفتم برام صبحونه درست کنه منم رفتم به خودم برسم آخه تصمیم داشتم امروز ببرمش بیرون! همین جور که داشتم فکر میکردم کجا بریم لباس هام هم انتخاب میکردم!
((لباس یونگی))
∆کت و شلوار مشکی
∆کتونی سفید
∆ساعت سفید هوشمند
∆قاب گوشیش هم با رنگ ساعتش ست کرد!
∆عطر چوگولیا زد!
∆یه یقه اسکی مشکی و جذب زیر کاش تنش کرد!
∆چند تا زنجیر انداخت گردنش
∆موهاش و درست کرد
∆رفت پیش میکاپر ها و ازشون خواست یه میکاپ خیلی کم براش انجام بدن
صبحونه آماده شده بود و خدمتکارش گفت:(
آقا صبحونه تون امادهست میتونید بیاید میل کنید!.
شوگا تو آینه یه نگاهی به خودش کرد گفت باشه الان میام:(
چند دقیقه نشستم حدود 5 ثانیه بعدش نتونستم تحمل کنم پیام دادم به جیوون و گفتم:(
💬 برای شب آماده باش میام دنبالت بریم بیرون!
شوگا گوشی و خاموش کرد و رفت و پایین برای غذا....
{ویو جیوون}
داشتم دست و صورتم و میشوستم که مامانم از تو هال بلند گفت:( صبحونه امادهست!
منم بلند گفتم الان میام مادر!
موهام و دوریت کردم لباس هامو انتخاب کردم انداختم رو تخت تا بعد از صبحونه تنم کنمش و برم سمت شرکت داشتم میرفتم که یهو صدای گوشیم آمد و رفتم دیدم که شوگا پیام داده تعجب کرده بودم و خیلی استرس داشتم یعنی برای اولین بار میخوام برم بیرون!؟ اگر باهاش بد حرف بزنم چی؟! اگر یه چیزی بگم دلش بشکنه چی!؟ همین جور که داشتم خیال پردازی میکردم یهو دوباره یه صدا صدام زد که مامانم بود و گفت:( بیا دیگه دختر صبحونه یخ کرد!
منم بلند گفتم آمدم مادر!
با عجله جوابش رو دادم و نوشتم:(
💬باشه عزیزم پس برای امشب میبینمت!♥️
گوشیو با عجله خاموش کردم رفتم صبحونه بخورم.....
نصف من نصف تو💜🖤
مامانم گفت:( نباید سریع به یه غریبه جواب مثبت میدادی ممکن بود خطرناک باشه یا بهت آسیب بزنه
یهو بلند گفتم:( مامان من میشناسمش و خودمم دوسش دارم
مامانم هم که خیلی از خداش بود من با یکی قرار بزارم که یهو خیلی بیخود برای اولین بار اصلا مخالفت نکرد و گفت:( برو بخواب چون مطمئنم اون فردا میخواد باهات قرار بزاره
من خیلی برام عجیب بود که چرا مامانم بهم سخت نگرفته! این موضوع خیلی ذهنم و درگیر کرده بود با خودم تصمیم گرفتم سریع برم روتین رو انجام بدم بعد از چند دقیقه تموم شد و آماده شدم واسه خواب رفتم تو رخت خواب و هنوز داشتم به یونگی فکر میکردم که کم کم خوابم گرفت خوابم برد وقتی صبح شد از خواب بیدار شدم و رفتم دست و صورتم و بشورم....
««ویو یونگی»»
صبح از خواب بلند شدم رفتم دست و صورتم بشورم به خدمتکارم گفتم برام صبحونه درست کنه منم رفتم به خودم برسم آخه تصمیم داشتم امروز ببرمش بیرون! همین جور که داشتم فکر میکردم کجا بریم لباس هام هم انتخاب میکردم!
((لباس یونگی))
∆کت و شلوار مشکی
∆کتونی سفید
∆ساعت سفید هوشمند
∆قاب گوشیش هم با رنگ ساعتش ست کرد!
∆عطر چوگولیا زد!
∆یه یقه اسکی مشکی و جذب زیر کاش تنش کرد!
∆چند تا زنجیر انداخت گردنش
∆موهاش و درست کرد
∆رفت پیش میکاپر ها و ازشون خواست یه میکاپ خیلی کم براش انجام بدن
صبحونه آماده شده بود و خدمتکارش گفت:(
آقا صبحونه تون امادهست میتونید بیاید میل کنید!.
شوگا تو آینه یه نگاهی به خودش کرد گفت باشه الان میام:(
چند دقیقه نشستم حدود 5 ثانیه بعدش نتونستم تحمل کنم پیام دادم به جیوون و گفتم:(
💬 برای شب آماده باش میام دنبالت بریم بیرون!
شوگا گوشی و خاموش کرد و رفت و پایین برای غذا....
{ویو جیوون}
داشتم دست و صورتم و میشوستم که مامانم از تو هال بلند گفت:( صبحونه امادهست!
منم بلند گفتم الان میام مادر!
موهام و دوریت کردم لباس هامو انتخاب کردم انداختم رو تخت تا بعد از صبحونه تنم کنمش و برم سمت شرکت داشتم میرفتم که یهو صدای گوشیم آمد و رفتم دیدم که شوگا پیام داده تعجب کرده بودم و خیلی استرس داشتم یعنی برای اولین بار میخوام برم بیرون!؟ اگر باهاش بد حرف بزنم چی؟! اگر یه چیزی بگم دلش بشکنه چی!؟ همین جور که داشتم خیال پردازی میکردم یهو دوباره یه صدا صدام زد که مامانم بود و گفت:( بیا دیگه دختر صبحونه یخ کرد!
منم بلند گفتم آمدم مادر!
با عجله جوابش رو دادم و نوشتم:(
💬باشه عزیزم پس برای امشب میبینمت!♥️
گوشیو با عجله خاموش کردم رفتم صبحونه بخورم.....
۴۳۴
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.