فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p5
*از زبان می چا*
سوار ماشین شدم و راه افتادیم به سمت یه پاساژ
پیاده شدم و رفتم داخل مغازه شروع کردم به نگاه کردن لباس ها... دنبال یه لباس دارک بودم اما همه ی اینا رنگی رنگی بودن... یهو یه خانمی اومد سمتم
فروشنده: میتونم کمکتون کنم خانم؟!
می چا: اوه بله! راستش من یه لباس مجلسی دارک میخوام.. اما همه ی لباسای شما رنگین و لباس سیاه ندارین!
فروشنده: لباس های سیاه ما اونطرف مغازه هستن.. لطفا دنبالم بیاین
باهاش رفتم و لباسا رو دید زدم... بین اون همه لباس یکیشون چشممو گرفت... خریدمش و به سمت خونه حرکت کردم... وقتی رسیدم یه غوغایی بود... همه ی خدمتکارا سالن اصلی رو داشتن تمیز میکردن میگفتن و میخندین.. اصلا به منم توجه نکردن.... برای اینکه از سر راه برن کنار اهمی گفتم که یهو متوجه ی من شدن... احترام گذاشتن و رفتن کنار.... منم رفتم سمت سالن که یهو بونگ چا اومد سمتم..
بونگ چا: اونی لباسم قشنگه؟
می چا: اره خیلی خوشگله... کی خریدیش؟
بونگ چا: راستش قرار بود منو چان هوا بریم خرید که خوب ته یان شی اومد و مارو برد تو اتاقش و خوب بهمون دوتا کادو داد که توش لباس بود...
می چا: اونوقت مناسبتش چی بود؟
ته یان: مناسبتش فامیل شدنمون بود نونا!
بونگ چا: ته یان شی
ته یان: راستش برای تو یه جفت کفش گرفتم نونا... بفرما
می چا: اوه! ممنونم
به سمت اتاق حرکت کردم... لباسا و کفشایی که ته یان بهم داده بود رو توی اتاق گذاشتم بلاخره بعد از یک روز لباس راحتی پوشیدم و رفتم پایین سر میز ناهار.. لباسم خیلی کوتاه بود و وقتی رفتم سر میز شام تهیونگ شروع کرد به سرفه کردن
*از زبان تهیونگ*
سر میز ناهار بودیم داشتم غدا میخوردم که می چا اومد سلام کرد سرمو بلند کردم که جوابشو بدم که با دیدن لباسش لقمه تو دهنم گیر کرد و به سرفه افتادم.... اخه این چه لباسی بود... حتی جهیونگم از این لباسا نمیپوشید... آب خوردم تا آروم شد.... اومد سر میز غذا خوردیم و بعدش هر کدوم رفتیم تو اتاقای خودمون.. من رفتم آماده شم... خدمتکارا اومدن موهامو فر کردن و لباسامو اتو زدن و آوردن پوشیدمشون.. دیگه ساعت 7 بود و داییام و خاله هام اومده بودن پس رفتم پایین تا سلام کنم...
*از زبان می چا*
بعد از غدا اومدم بالا تو اتاق اول حموم رفتم بعد موهامو مدل دادم لباسمو پوشیدم کفشامم پوشیدم و عطر زدم.. مهمونای چوی یوجین اومده بودن... رفتم پایین تا سلام کنم همزمان با باز شدن در اتاق من تهیونگم اومد بیرون.... مثل همیشه خوشتیپ بود... نصف راه رو رفت که وایساد و گفت: نمیخوای بیای می چا؟
تازه به خودم اومدم.... چرا برای من وایساد؟
گفتم: اوه... ببخشید اومدم...
همراهش تا پایین رفتیم.. سلام کردیم و رفتیم سمت سالن من و تهیونگ و جهیونگ دم در وایسادیم تا خوش آمد بگیم.. دیگه کم کم همه ی مهمونا اومدن!!!
سوار ماشین شدم و راه افتادیم به سمت یه پاساژ
پیاده شدم و رفتم داخل مغازه شروع کردم به نگاه کردن لباس ها... دنبال یه لباس دارک بودم اما همه ی اینا رنگی رنگی بودن... یهو یه خانمی اومد سمتم
فروشنده: میتونم کمکتون کنم خانم؟!
می چا: اوه بله! راستش من یه لباس مجلسی دارک میخوام.. اما همه ی لباسای شما رنگین و لباس سیاه ندارین!
فروشنده: لباس های سیاه ما اونطرف مغازه هستن.. لطفا دنبالم بیاین
باهاش رفتم و لباسا رو دید زدم... بین اون همه لباس یکیشون چشممو گرفت... خریدمش و به سمت خونه حرکت کردم... وقتی رسیدم یه غوغایی بود... همه ی خدمتکارا سالن اصلی رو داشتن تمیز میکردن میگفتن و میخندین.. اصلا به منم توجه نکردن.... برای اینکه از سر راه برن کنار اهمی گفتم که یهو متوجه ی من شدن... احترام گذاشتن و رفتن کنار.... منم رفتم سمت سالن که یهو بونگ چا اومد سمتم..
بونگ چا: اونی لباسم قشنگه؟
می چا: اره خیلی خوشگله... کی خریدیش؟
بونگ چا: راستش قرار بود منو چان هوا بریم خرید که خوب ته یان شی اومد و مارو برد تو اتاقش و خوب بهمون دوتا کادو داد که توش لباس بود...
می چا: اونوقت مناسبتش چی بود؟
ته یان: مناسبتش فامیل شدنمون بود نونا!
بونگ چا: ته یان شی
ته یان: راستش برای تو یه جفت کفش گرفتم نونا... بفرما
می چا: اوه! ممنونم
به سمت اتاق حرکت کردم... لباسا و کفشایی که ته یان بهم داده بود رو توی اتاق گذاشتم بلاخره بعد از یک روز لباس راحتی پوشیدم و رفتم پایین سر میز ناهار.. لباسم خیلی کوتاه بود و وقتی رفتم سر میز شام تهیونگ شروع کرد به سرفه کردن
*از زبان تهیونگ*
سر میز ناهار بودیم داشتم غدا میخوردم که می چا اومد سلام کرد سرمو بلند کردم که جوابشو بدم که با دیدن لباسش لقمه تو دهنم گیر کرد و به سرفه افتادم.... اخه این چه لباسی بود... حتی جهیونگم از این لباسا نمیپوشید... آب خوردم تا آروم شد.... اومد سر میز غذا خوردیم و بعدش هر کدوم رفتیم تو اتاقای خودمون.. من رفتم آماده شم... خدمتکارا اومدن موهامو فر کردن و لباسامو اتو زدن و آوردن پوشیدمشون.. دیگه ساعت 7 بود و داییام و خاله هام اومده بودن پس رفتم پایین تا سلام کنم...
*از زبان می چا*
بعد از غدا اومدم بالا تو اتاق اول حموم رفتم بعد موهامو مدل دادم لباسمو پوشیدم کفشامم پوشیدم و عطر زدم.. مهمونای چوی یوجین اومده بودن... رفتم پایین تا سلام کنم همزمان با باز شدن در اتاق من تهیونگم اومد بیرون.... مثل همیشه خوشتیپ بود... نصف راه رو رفت که وایساد و گفت: نمیخوای بیای می چا؟
تازه به خودم اومدم.... چرا برای من وایساد؟
گفتم: اوه... ببخشید اومدم...
همراهش تا پایین رفتیم.. سلام کردیم و رفتیم سمت سالن من و تهیونگ و جهیونگ دم در وایسادیم تا خوش آمد بگیم.. دیگه کم کم همه ی مهمونا اومدن!!!
۶.۲k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.