بابایی جونم 💛 ▪︎Part 32▪︎
جیمین بعد از نیم ساعت اومد و منم یواشکی ازش جعبرو گرفتم و رفتم داخل سرویس بهداشتی اتاق و جیمین هم روی تخت منتظر نشسته بود ، تست رو انجام دادم و الان وقتش بود نتیجش رو ببینم و وقتی علامت "+" رو دیدم بغضم گرفت الان با این بچه باید چیکار کنیم رفتم بیرون از سرویس و جیمین بلند شد و سمتم اومد
جیمین: مثبته نه؟
یونا: آره
جیمین کلافه دستی توی موهاش کشید
یونا: حالا چیکار کنیم جیمین؟
جیمین: نمیدونم باید ببینم جانا چه ریکشنی نشون میده البته نباید مستقیم ازش بپرسیم
یونا: باشه ولی خیلی عجیبه برای جانا هفت ماه هر روز انجامش میدادیم اونم چند بار تو یروز با کلی قرص و دارو تا جواب داد ولی اینبار فقط با یبار قرص نخوردنم باردار شدم
جیمین: اینم از شانس قشنگمونه دیگه
منو جیمین از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم داخل آشپز خونه و بخاطر اینکه من حالم بد میشد اون بقیه کار هارو کرد و منم جانارو صدا کردم و همگی مشغول غذا خوردن شدیم
جیمین: جانا نظرت راجبه بچه کوچولوها چیه؟
جانا: ازشون متنفرم
همون موقع من و جیمین همدیگرو نگاه کردیم
جیمین: چرا عزیزم؟
جانا: چون خوشم نمیاد ازشون اونا خیلی شیطون و مزاحمن
جیمین دیگه حرفی نداشت که بزنه و تو سکوت همه غذامون رو خوردیم و جمع و جور کردیم جانا هم رفت داخل اتاقش و خوابید منو جیمین هم رفتیم داخل اتاق
یونا: باید سقطش کنیم؟
جیمین: مجبوریم
من یکمی ناراحت شده بودم از اینکه بخاطر جانا باید یه موجود زنده و کوچولو رو سقط کنم بالاخره اونم بچه من و جیمین بود و البته جیمین هم معلوم بود که ناراحته
یونا: جیمین میدونم بخاطر بی دقتی من این بچه به وجود اومده ولی اون یه موجود زندست چطوری میتونیم اونو از بین ببریم؟
جیمین: یونا فکر میکنی من خوشم بچمو بکشم ولی وقتی جانا نمیخواد نمیتونیم کاری کنیم
یونا: میدونم ولی بیا تلاش کنیم تا از بچه ها خوشش بیاد
جیمین: چجوری؟
یونا: خب ببین اول باید بهش بگیم که من باردارم بعد ویدیو های مختلف از بچه های کوچیک نشونش میدیم و بت حرفامون تلاش میکنیم تا طرز فکرشو درباره نوزاد ها تغییر بدیم
جیمین: باشه ولی اگر تاثیری نداشت چی؟
یونا: میندازیم بچرو
جیمین: باشه وقتی بیدار شد بهش میگیم
یونا: باشه
کپی ممنوع ❌
جیمین: مثبته نه؟
یونا: آره
جیمین کلافه دستی توی موهاش کشید
یونا: حالا چیکار کنیم جیمین؟
جیمین: نمیدونم باید ببینم جانا چه ریکشنی نشون میده البته نباید مستقیم ازش بپرسیم
یونا: باشه ولی خیلی عجیبه برای جانا هفت ماه هر روز انجامش میدادیم اونم چند بار تو یروز با کلی قرص و دارو تا جواب داد ولی اینبار فقط با یبار قرص نخوردنم باردار شدم
جیمین: اینم از شانس قشنگمونه دیگه
منو جیمین از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم داخل آشپز خونه و بخاطر اینکه من حالم بد میشد اون بقیه کار هارو کرد و منم جانارو صدا کردم و همگی مشغول غذا خوردن شدیم
جیمین: جانا نظرت راجبه بچه کوچولوها چیه؟
جانا: ازشون متنفرم
همون موقع من و جیمین همدیگرو نگاه کردیم
جیمین: چرا عزیزم؟
جانا: چون خوشم نمیاد ازشون اونا خیلی شیطون و مزاحمن
جیمین دیگه حرفی نداشت که بزنه و تو سکوت همه غذامون رو خوردیم و جمع و جور کردیم جانا هم رفت داخل اتاقش و خوابید منو جیمین هم رفتیم داخل اتاق
یونا: باید سقطش کنیم؟
جیمین: مجبوریم
من یکمی ناراحت شده بودم از اینکه بخاطر جانا باید یه موجود زنده و کوچولو رو سقط کنم بالاخره اونم بچه من و جیمین بود و البته جیمین هم معلوم بود که ناراحته
یونا: جیمین میدونم بخاطر بی دقتی من این بچه به وجود اومده ولی اون یه موجود زندست چطوری میتونیم اونو از بین ببریم؟
جیمین: یونا فکر میکنی من خوشم بچمو بکشم ولی وقتی جانا نمیخواد نمیتونیم کاری کنیم
یونا: میدونم ولی بیا تلاش کنیم تا از بچه ها خوشش بیاد
جیمین: چجوری؟
یونا: خب ببین اول باید بهش بگیم که من باردارم بعد ویدیو های مختلف از بچه های کوچیک نشونش میدیم و بت حرفامون تلاش میکنیم تا طرز فکرشو درباره نوزاد ها تغییر بدیم
جیمین: باشه ولی اگر تاثیری نداشت چی؟
یونا: میندازیم بچرو
جیمین: باشه وقتی بیدار شد بهش میگیم
یونا: باشه
کپی ممنوع ❌
۵۰.۲k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.